اشعار شهادت امام حسن (علیه السلام)

صلح وقتی به معنی صلح است ، که پذیرنده سنگری دارد
و اگر صلح را قبول نکرد ، پشت گرمی به لشگری دارد

و اگر پرچم سفید نداشت ، یا به یاران خود امید نداشت
سر به زانوی غم اگر که گذاشت ، دامن مهر مادری دارد

دامن مادری اگر که نداشت ، چاره دیگری اگر که نداشت
باز در اوج بی کسی هایش ، سر در آغوش همسری دارد

سنگری نیست…لشگری هم نیست...چند وقتی ست مادری هم نیست...
پشت این مرد ظاهرا خالی ست... نه... که در پشت خنجری دارد

همه درها به روی او بسته ، همه درها به روی او بسته
همه درها به روی او... اما همچنان رو به غم دری دارد

زنی آمد میان بیت نشست ، کاسه زهر را گرفت به دست
به خیالش که خانه تاریخ ، شیشه های مشجری دارد

هرچه گشتم میان باطل و حق، هیچ حرفی به غیر جنگ نبود
ای لغت نامه ها قبول کنید صلح معنای دیگری دارد

محمدحسین ملکیان


******************************

دارم به خاطر حرمت گریه می کنم
از شوق سفره ی کرمت گریه می کنم
در روضه های محترمت گریه می کنم
وقتی برای درد و غمت گریه می کنم

حتی علی و فاطمه خوشحال میشوند
در خانواده ات همه خوشحال میشوند

دنیا ندید وسعت بالاتر از تو را
سائل ندید جز خودت آقاتر از تو را
دستی ندید دستِ بفرماتر از تو را
یثرب ندید حضرت تنهاتر از تو را

تنها میانِ خانه و تنها میان شهر
زخم زبان همسر و زخم زبان شهر

پای غریبی تو به پا برنخواستند
یا دشمنت شدند و یا برنخواستند
مشتی حرامزاده ز جا برنخواستند
وارد شدی به پای شما برنخواستند

اهلِ مدینه ناز شما را کشیده اند
یک عده جانماز شما را کشیده اند

با خنده زخم بر جگرت میگذاشتند
اهلِ مدینه سر به سرت میگذاشتند
گاهی عصا به رویِ پرت میگذاشتند
یک کوزه سم کنار سرت میگذاشتند

تنها ، غریب ، بی کس و آرام میروی
از کوچه هایِ طعنه و دشنام میروی

در کوچه میروی ، غمِ مادر نشسته است
قنفذ در این مسیر مکرر نشسته است
در پیش تو مغیره به منبر نشسته است
درخانه پای قتل تو همسر نشسته است

این زهر و درد سوختنت فرق میکند
تو طرزِ دست و پا زدنت فرق میکند

زانو بغل مکن چقدر آه میکشی
تو در جواب اهل گذر آه میکشی
با راز خویش تا به سحر آه میکشی
داری به جای چند نفر آه میکشی

در آه آه خویش تو مویت سفید شد
در کوچه ای امید دلت نا امید شد

تقصیر تو نبود که مادر پرش شکست
تقصیر تو نبود اگر زیورش شکست
تقصیر تو نبود دل اطهرش شکست
تقصیر تو نبود زدند و سرش شکست

گیرم که دست تو سپر مادرت نشد
تقصیر تو نبود قدت یاورت نشد

بیرون بریز این جگر پاره پاره را
بیرون بریز غصه ی این گوشواره را
زینب رسیده است بگو راه چاره را
خونابه های دور لب پر شراره را

با مقنعه دهان تو را پاک میکند
این خاک گیسوان تو را پاک میکند

خون لخته روی پیرهنت ریخته شده
آلاله وقت آمدنت ریخته شده
هفتاد تیر در بدنت ریخته شده
هم خون تازه از کفنت ریخته شده

دارد حسین پیش تو از حال میرود
او از کنار تو ته گودال میرود

شکر خدا که پیرهنت در نیامده
با زور ، خاتم یمنت در نیامده
دیگر لباسهای تنت در نیامده
یا چوب نیزه از دهنت در نیامده

شکر خدا که پیکر پاک تو پا نخورد
سرنیزه ای میان گلوی تو جا نخورد

اما حسین صورت از خون خضاب داشت
در دل برایِ خواهرِ خود اضطراب داشت
یک کوه غُصه داشت ولیکن رباب داشت
جا در میان مجلس و بزم شراب داشت

با چوبدست روی لبش مینواختند
یک عده مست روی لبش مینواختند

محمد جواد پرچمی


******************************

باز از گریه ی من چشم شب تار گریست
چشم مهتاب به حال من بیدار گریست

تا که از سینه ی خود آه کشیدم آرام
دل سنگ آب شد و آب شرر بار گریست

پاره های جگرم از لب سرخم تا ریخت
جگر طشت از این روضه ی دشوار گریست

قاتلم خنده به لب دارد و انداخت مرا
یاد روزی که طبیب از غمِ بیمار گریست

یادِ آن روز که جای همه ی مردم شهر
یک یهودی به غریبیِ پدرِ زار گریست

یادِ آن روز که آتش نفسم بند آورد
یاد آن روز که دل در غمِ دلدار گریست

چقدر سخت گذشته است به مردی که به خاک
پیش چشم همه در حلقۀ انظار گریست

دید آتش که کسی نیست بگوید بر ما
شعله زد بر در و ، در سوخت و تبدار گریست

در آتش زده بود و گل یاس و مادر
آنچنان خورد به دیوار که دیوار گریست

مثل چشمانِ من و چشم حسین و زینب
میخ بر سر زدُ خون ریخت و خونبار گریست

حسن لطفی


******************************

گرچه خاکی است ولی مرقد او کعبه ماست
نام آن گرچه بقیع است ولی عرش خداست

حرم کرب و بلا جلوه‌ی بیت الحسن است
حسنیه است به هر جا که حسینیه به پاست

طالع هر که حسینی‌ست یقینا حسنی است
که حسین‌بن‌علی هم حسن دوم ماست

حسنی هستم و از حشر چه باکی دارم؟
که سروکار غلامان حسن با زهراست

علی اکبر لطیفیان

******************************


مجموعه ي صفات خدا ميشود حسن
اسماء ذات در همه جا ميشود حسن

صدتا پسر به فاطمه روزي كند خدا
يا ميشود حسين و يا ميشود حسن

جبريل هم به رتبه ي ما غبطه ميخورد
وقتي كه همنشين گدا ميشود حسن

اين رنگ سبز رنگِ مقام سيادت است
امروز سيدالشهدا ميشود حسن

از بركت حسين حسين گلوي ما
يك روز ميشود همه جا ميشود حسن

از تخته پاره هاي به هم دوخته شده
با زحمتِ حسين جدا ميشود حسن

از تيرها مقطعه كردن عجيب نيست
حا سين و نون هجا به هجا ميشود حسن

علی اکبر لطيفيان



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام حسن (علیه السلام)
[ 9 / 9 / 1393 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام حسن(ع)


       
      همرنگ پائيزى ولى فصل بهارى
      سبزينه پوش خطه زرين تبارى
      
      جود و كرم بيرون منزل صف گرفتند
      در كيسه آيا نان و خرمايى ندارى؟
      
      جبريل پر وا كرده و با گردنى كج
      شايد ميان كاسه‏اش چيزى گذارى
      
      وقت عبور از كوچه‏ هاى سنگى شهر
      آقا چرا بر دست خود آئينه دارى؟
      
      در گرمدشت طعنه ‏ها دل را نياور
      من كه نمى‏بينم در اينجا سايه سارى
      
      از خاطرات سرد و يخبندان ديروز
      امروز مانده جسم داغ و تب مدارى
      
      بر زخمهايى كه درون سينه توست
      هر شب سحر با اشك مرهم میگذارى
      
      يك كربلا روضه به روى شانه خود
      توى گلو هم خيمه‏اى از بغض دارى
      
      تشتى كه پاى منبر تو سينه زن بود
      حالا چه راه انداخته داد و هوارى
      
      دستم دخيل آن ضريح خاكى تو
      شايد خبر از گمشده مرقد بيارى
      
      وقت زيارت شد چرا باران گرفته
      خيس است چشم آسمان انگار، آرى
      
      من نذر كردم بعد از آنى كه بميرم
      مخفى شود قبرم به رسم يادگارى
      
      روح الله عیوضی
      
      ********************
      
      
      گل کرده در زمین، کَرَم آسمانی ات
      آغوش باز می رسد از مهربانی ات
      
      حالا بیا و سفره مینداز سفره دار
      حالت خراب می شود و ناتوانی ات
      
      دارد مرا شبیه خودت پیر می کند
      جان برده از تمام تنم نیمه جانی ات
      
      یوسف ترین سلاله ی تنها تر از همه
      سبزی رسیده تا به لب ارغوانی ات
      
      این گرد پیری از اثر خاک کوچه است
      بر موی تو نشسته ز فصل جوانی ات
      
      باید که گفت هیئت سیّار مادری
      خرج عزا شدی و خدای تو بانی ات
      
      زهر از حرارت جگرت آب می شود
      می گرید از شرار غم ناگهانی ات
      
      زینب به پای تشت تو از دست می رود
      رو می شود جراحت زخم نهانی ات
      
      آقای زهر خورده چرا تیر می خوری؟
      چیزی نمانده از بدن استخوانی ات
      
      محمد امین سبکبار
      
      *******************
      
      
      زینب بیاور آخرین رخت کفن را
      تا که کفن پوشم تن سبز حسن را
      
      خالى است جاى مادرم تا که ببوسد
      لبهاى سرخ یوسف گل پیرهن را
      
      حیدر بیا فتنه دوباره پا گرفته
      بیرون کن از شهر مدینه بیوه زن را
      
      قبل از سفر تا کربلا غارت نمودند
      با تیرهاى پر ز کینه هستِ من را
      
      عباس را گویید تا بیرون بیارد
      آن تیرها که دوخته تابوت و تن را
      
      بیرون کشیدم تیر از پهلویش اى واى
      کردم زیارت گوییا امّ الحسن را
      
      پیراهن خود را ز خون او بشویید
      حرفى از این تشییع با زینب نگویید
      
      جواد حیدرى
      
      *******************
      
      
      سایه ی دستی میان قاب چشمان ترش
      چادرخاکی زهرا بالش زیر سرش
      
      رنگ خون پاشیده بر آیینه ی احساس او
      لکه های سرخ روی گوشوار مادرش
      
      این دم آخربه یاد میخ در افتاده است
      خانه را آتش زند با روضه ی پشت درش
      
      لخته ها را پاک می کرد از لب خشکیده اش
      زینب خونین جگر با گوشه های معجرش
      
      برخلاف رسم سرخ کشتگان راه عشق
      رفته رفته سبزتر می شد تمام پیکرش
      
      با نظر بر اشک قاسم گفت:وای از کربلا
      نامه ای را داد با گریه به دست همسرش
      
      روضه ی لایوم می خواند غریب اهل بیت
      کربلایی ها چه گریانند در دور و برش
      
      چشم امیدش به قد و قامت عباس بود
      ایستاده با ادب ساقی کنار بسترش
      
      وحید قاسمی
      
      *******************
      
      
      ای انتهای غربت و غم ابتدای تو
      کمتر بیان شده غزلی در رسای تو
      
      لب تر نکرده سائل بیچاره بر شما
      گفتی بگیر زندگی من برای تو
      
      اصلاً قیاس کردن با تو درست نیست
      حاتم که بوده است؟ گدای گدای تو
      
      قرآن مخوان که راه گذر بند آمده
      ای من فدای قدرت جذب صدای تو
      
      آقا ببین دو ماه تمام است شهرمان
      تمرین گریه کرده برای عزای تو
      
      حالا به رنگ گنبد خضرا درآمده
      یا نه عقیق سبز شده دست و پای تو
      
      از سوز زهر زمین دهن باز کرده است
      دیگر چه آمده سر مجرای نای تو
      
      با تکه تکه های جگر فاش کرده ای
      رازی که دیده بود فقط چشمهای تو
      
      روزی که داد می زدی آیا نمی شود
      مادر کبود چهره شوم ‌من به جای تو؟
      
      دیدی حسین از غم تو گریه می کند
      گفتی که من کجا و غم کربلای تو .........
      **
      اگر شاعر این شعر را میشناسید لطفاً اطلاع دهید
      
      *******************
      
      
      در کرم خانه حق سفره به نام حسن است
      عرش تا فرش خدا رحمت عام حسن است
      
      بی حرم شد که بدانند همه مادری است
      ور نه در زاویه عرش مقام حسن است
      
      هرکه آمد به در خانه او آقا شد
      ناز عشاق کشیدن ز مرام حسن است
      
      حرم و نام و وجودش همه شد وقف حسین
      هر حسینیه که برپاست خیام حسن است
      
      دست ما نیست اگر سینه زن اربابیم
      این مسلمانی ایران زکلام حسن است
      
      هرکه خونش حسنی شد ز خودی حرف شنید
      غربت از روز ازل باده جام حسن است
      
      تا زمانیکه خدائی خدا پابرجاست
      پرچم حسن حسن در همه عالم بالاست
      
      قاسم نعمتی
      
      *******************
      
      
      مردی که غربت است همه سوگواره اش
      ریزد تمام عمر زدلها شراره اش
      
      از کوچه ی شب است هر آنچه کشیده است
      سبزی صورت وجگر پاره پاره اش
      
      تابوت زخمهای تنش را نهان نمود
      دنیا ندید آن بدن پر ستاره اش
      
      قاسم که مرد عرصه ی جنگاوری شده
      باشد نمایشی ز جهاد هماره اش
      
      بخشید با کرامت سبزش هر آنچه داشت
      این است راه عشق نباشد کناره اش
      
      باید که ساخت گنبد او را در آسمان
      باید که کرد دست ملک را مناره اش
      
      عمری که در مدینه ی غم خانه کرده است
      تنها نسیم بانی بر یادواره اش
      
      شعری سروده ام به هوای بقیع او…
      شعری که بود غربت وغم استعاره اش
      
      مهرداد قصری فر
      
      *******************
      
      
      پسر فاطمه ام غصه بود بنیادم
      سند غربت من این حرم آبادم
      
      خاک فرش حرم و گنبد من تکه سنگ
      صحن من پر شده از غربت مادرزادم
      
      عزت عالمیان بسته به یک موی من است
      کی مذل عربم کشته این بیدادم
      
      شاه بی لشگرم و غربت من تابه کجاست...
      زهر با سوز تمام آمده بر امدادم
      
      هرچه خوردم ز خودی خوردم و از زخم زبان
      تا که جدم زجنان کرد ز غم آزادم
      
      هم عدو ضربه به من میزد و هم میخندید
      از همان کودکیم بیکس و دشمن شادم
      
      هر زمین خورده مرا یاری خود می خواند
      چون که در یاری افتاده زپا استادم
      
      هردم از کوچه گذشتم بدنم درد گرفت
      سجده بر خاک به مظلومه سلامی دادم
      
      گرچه شد حائل ضربه سه حجاب صورت
      خون دیوار در آورده چنان فریادم
      
      یک تنه جمع نمودم بدنش از کوچه
      صحنه بردن مادر نرود از یادم
      
      عایشه تیر به تابوت زد و خنده کنان
      گفت از داغ دل فاطمه دیگر شادم
      
      قاسم نعمتی
      
       *******************
      
      
      چشمی که در مصیبتتان تر نمی شود
      شایسته شفاعت حیدر نمی شود
      
      چشم همیشه ابریتان یک دلیل داشت
      هر ماتمی که ماتم مادر نمی شود
      
      مرهم به زخمهای دل پر شراره ات
      جز خاک چادر و پر معجر نمی شود
      
      یک عمر خون دل بخورد هم کسی دگر
      والله از تو پاره جگر تر نمی شود
      
      یک طشت لخته های جگر  پاره های دل
      از این که حال و روز تو بهتر نمی شود
      
      یک چیز خواستی تو از این قوم پر فریب
      گفتند نه کنار پیمبر نمی شود
      
      گل کرد بر جنازة تو زخم سرخ تیر
      هرگز گلی شبیه تو پرپر نمی شود
      
      پر شد مدینه از تب داغ غمت ولی
      با کربلا و کوفه برابر نمی شود
      
      زینب کنار نیزه کشید آه سرد و گفت
      سالار من که یک تن بی سر نمی شود
      
      دیگر تمام قامت زینب خمیده بود
      از بسکه روی نیزه سر لاله دیده بود
      
      یوسف رحیمی
      
       *******************
      
      
      بیچاره دستی که گدای مجتبی نیست
      یا آن سری که خاک پای مجتبی نیست
      
      بر گریه ی زهرا قسم مدیون زهراست
      چشمی که گریان عزای مجتبی نیست
      
      وقتی سکوتش این همه محشر به پا کرد
      دیگر نیازی به صدای مجتبی نیست
      
      در کربلا هر چند با دقت بگردی
      چیزی به جز عشق و صفای مجتبی نیست
      
      کرب وبلا با آن همه داغ مصیبت
      همپایه ی درد و بلای مجتبی نیست
      
      طوری تمام هستی اش وقف حسین شد
      انگار قاسم هم برای مجتبی نیست
      
      او جای خود دارد در این دنیا مجالِ
      رزم آوری بچه های مجتبی نیست
      
      یا اهل العالم ما گدای مجتبائیم
      ما خاک پای خاک پای مجتبائیم
      
      آیا شده بال و پرت افتاده باشد
      در گوشه ای از بسترت افتاده باشد
      
      آیا شده مرد جمل باشی و اما
      مانند برگی پیکرت افتاده باشد
      
      آیا شده در لحظه های آخرینت
      چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد
      
      من شک ندارم که عروس فاطمه نیست
      وقتی به جانت همسرت افتاده باشد
      
      آیا شده سجاده ات هنگام غارت
      دست سپاه و لشگرت افتاده باشد
      
      مظلوم و تنها و غریب عالمین است
      گریه کن غم های این بی کس حسین است
      
      علی اکبر لطیفیان

      
      *******************
      
      
      باید مرا گلیم مسیر نگار کرد
      زیر قدوم فاطمی‌ات خاکسار کرد
      
      مهر تو را بهشت بخواهد نمی‌دهم
      در ماجرای عشق نباید قمار کرد
      
      فخر علی و فاطمه بر تو عجیب نیست
      وقتی خدا به داشتنت افتخار کرد
      
      من که به دست هیچ‌کسی رو نمی‌زنم
      نانت مرا به شغل گدایی دچار کرد
      
      هر چند آفریده خدا چهارده کریم
      اما یکی از آن همه را سفره‌دار کرد
      
      ما را پیاده کرد سر سفره شما
      این کشتی حسین که ما را سوار کرد
      
      باید به بازوی حسنی‌ات دخیل بست
      ورنه نمی‌شود که جمل را مهار کرد
      
      خشمت نیاز نیست در آنجا که می‌شود
      با قاسم تو قافله را تار و مار کرد
      
      ارزان تو را فروخت به حرف معاویه
      زهری به کام تشنه تو روزه‌دار کرد
      
      زهری که می‌شکافت دل سنگ خاره را
      در حیرتم که با جگر تو چه کار کرد
      
      زهرا شنیده بود تنت تیر می‌خورد
      تابوت را برای همین با جدار کرد
      
      علی اکبر لطیفیان
      
      *******************
      
      
      پسر فاطمه آنکس که دلم زنده از اوست
      نه فقط ما که دل فاطمه هم زنده از اوست
      
      بوسه بر لعل لب آنکه چنین گفت رواست
      جان به قربان کریمی که کرم زنده از اوست
      
      به همان خاک غریبانه قبرش سوگند
      بی حرم هست و لی هرچه حرم زنده از اوست
      
      سینه زن گر چه ندارد به بقیعش اما
      به خدا زمزمه و نوحه و دم زنده از اوست
      
      به غم کرببلا زنده نماند شیعه
      در دل شیعه همین غصه و غم زنده از اوست
      
      از علمدار بپرسید که او خواهد گفت
      هم علمدار حسین و هم علم زنده از اوست
      
      به همان لحظه که پا بر سر این خاک نهاد
      فاطمه دوستی نسل عجم زنده از اوست
      
      قطعات جگرش با همگان می گوید
      همه ی دین خداوند قسم زنده از اوست
      
      
      جواد حیدری
      
       ******************
      
      
      الا ای که به هر دوران غریبی
      نشان تو بود، جانان غریبی
      
      معاویه تو را بهتر شناسد
      که تو در لشگر یاران غریبی
      
      زیارتنامه هم حتی نداری
      قسم بر تربت ویران غریبی
      
      امام دوم خانه نشینی
      زنامردی نامردان غریبی
      
      تو کودک بودی و غربت کشیدی
      تو مادر را به خاک کوچه دیدی
      
      جواد حیدری
      
      *******************
      
      
      تنهایی و غربت همه جا یار دلت بود
      یک عمر فقط درد ، کس و کار دلت بود
      
      سنگینی دستی که تو را اشک نشین کرد
      چل سال غم و غصه سربار دلت بود
      
      چون موی زمستانی ات از بین نمی رفت
      آن لکه خونی که به دیوار دلت بود
      
      پس خوب شد آن زهر به داد دلت آمد
      ورنه که به جز زهر مددکار دلت بود ؟
      
      با اینکه خودت هر نفست مقتل دردیست
      لایوم . . . ولی روضه خونبار دلت بود
      
      محمد بیابانی
      
      ********************
      
      
      مست از غم توام غم تو فرق می کند
      محو توام که عالم تو فرق می کند
      
      با یک نگاه می کشی و زنده می کنی
      مثل مسیح، نه، دم تو فرق می کند
      
      یک دم نگاه کن که مرا زیر و رو کنی
      باید عوض شد آدم تو فرق می کند
      
      تنها کمی به من نظر لطف می کنی؟
      آقای مهربان! کم تو فرق می کند
      
      زخمی است در دلم که علاجی نداشته است
      جز مرحمت که مرهم تو فرق می کند
      
      اشک غمت برای من احلی من العسل
      گفتم  برای من غم تو فرق می کند
      
      صلح تو روضه است حماسه است غربت است
      ماهی تو و محرم تو فرق می کند
      
      باید خیال کرد تجسم نمود؛ نه ؟
      نه؛ گنبد تو پرچم تو فرق می کند
      
      لختی بخند قافیه ام را بهم بریز
      آقای من! تبسم تو فرق می کند
      
      سید محمد رضا شرافت
      
      ********************
      
      
      اي فقط ناله اي صداي اشك
      اي وجود تو مبتلاي اشك
      
      گيسوانت سپيد شد آقا
      پيكرت آب شد به پاي اشك
      
      حرف من نيست فضه ميگويد
      بين خانه تويي خداي اشك
      
      قتل تو بين كوچه ها رخ داد
      زهر يارت شده دواي اشك
      
      چقدر گريه ميكني آقا
      روضه ات را بخوان به جاي اشك
      
      ماجرايي كه زود پيرت كرد
      آنچه از زندگيت سيرت كرد
      
      چه بگويم از آن گل پرپر
      چه بگويم ز داغ نيلوفر
      
      چه بگويم سياه شد روزم
      اول كودكي شدم مضطر
      
      حرف من خاطرات يك لحظه است
      لحظه اي كه نبود از آن بدتر
      
      ايستادم به پنجه پايم
      تا كنم روبروش سينه سپر
      
      مثل طوفاني از سرم رد شد
      دست او بود و صورت مادر
      
      ناگهان ديدمش زمين خوردو
      كاري از دست من نيامد بر
      
      بعد آن غصه بود و خون جگر
      ديدن روي قاتل مادر
      
      محمد بیابانی
      
      ********************
      
      
      اذن حق بودکه تو سید و مولاباشی
      تشنگان رمضان را یم و دریا باشی
      
      میکنی زنده به یک چشم هزاران عیسی
      کم مقامی است بگویم تو مسیحاباشی
      
      گرنداند کسی و خاک مزارت بیند...
      ...به خیالش نرسد شاهی و آقاباشی
      
      زخم دشنام شنیدی و بغل واکردی
      تا چه حدی تو دگر اهل مدارا باشی
      
      مو سفیدی به جوانی به سراغت آمد
      از غم یار تو حق داری اگر تا باشی
      
      تو فقط آمده ای غصه و غم را بخری
      وسط کوچه ی غم محرم زهرا باشی
      
      پس بمان و همه جا دور و بر مادرباش
      وسط کوچه اگرشد سپر مادر باش
      
      مجتبی صمدی شهاب
      
      *******************
      
      
      یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
      آن سیدی که سفره ی دستش کریم بود
      
      خورشید بود و ماه از او نور میگرفت
      تا بود ، آسمان و زمین را رحیم بود
      
      سر می کشید خانه به خانه محله را
      این کارهای هر سحر این نسیم بود
      
      آتش زبانه می کشد از دشت سبز او
      چون گلفروش کوچه ی طور کلیم بود
      
      این چند روزه سایه ی یثرب بلند شد
      چون حال آفتاب مدینه وخیم بود
      
      حقش نبود تیر به تابوت او زدن
      این کعبه در عبادت مردم سهیم بود
      
      بی سابقه است حادثه اما جدید نیست
      این خانواده غربتشان از قدیم بود
      
      آقا ببخش قصد جسارت نداشتم
      پای درازم از برکات گلیم بود
      
      رضا جعفری



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام حسن(ع) مهدی وحیدی
[ 10 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام حسن(ع)


       
      حرف ناگفته چشمان ترش بسیار است
      اشک او راوی یک عمر غم و آزار است
      روز و شب گریه کن روضه ی یک مسمار است
      قلب او زخمی از ضرب در و دیوار است
      
      داغهایی که کشیده است همه معروف است
      پس ببخشید اگر روضه من مکشوف است
      
      در نماز شب و هنگام دعا می گرید
      صبح با گریه او باد صبا می گرید
      یاد آن کوچه و بی چون و چرا می گرید
      بعد چل سال بیادش همه جا می گرید
      
      قصد این بار من از شعر که آقا بوده
      قسمت انگار کمی روضه زهرا بوده
      
      زهر در تن نه که از غم جگرش می سوزد
      یاد مادر که بیفتد به سرش می سوزد
      غرق آتش در و پروانه پرش می سوزد
      از همان روز حسن با پدرش می سوزد
      
      کودکی بود ولی رنج پدر پیرش کرد
      غم مادر دگر از زندگی اش سیرش کرد
      
      نه فقط زخم زبان از همه مردم بوده
      زهر در بین غم و غربت او گم بوده
      قاتلش آتش و آن خانه و هیزم بوده
      دست سنگین همان کافر دوم بوده
      
      ابتدا چادر مشکی حرم سوخته بود
      بعد هم تیر کفن را به بدن دوخته بود
      
      داشت آن روز به لب روضه ای از سر می خواند
      قصه درد و غم و غربتِ حیدر می خواند
      داشت از سوز جگر روضه مادر می خواند
      بعد هم روضه جانسوز برادر می خواند
      
      چشمش افتاد به چشمان برادر، با آه
      گفت لا یوم کیومک به ابا عبدا...
      
      ((دل من دست خودش نیست اگر می شکند))
      قصه کرببلای تو کمر می شکند
      دل زینب هم از آن رنج سفر می شکند
      بر سر دیدن تو شام چه سر می شکند
      
      صوت قرآن تو در شام شنیدن دارد
      چوب دست از لب و دندانت اگر بردارد
      
      مهدی چراغ زاده
      
      *********************
      
     
      جگر پاره شده مرهم بی یاور ها
      درد و غم زخم زده بر جگر مادر ها
      
      این چه رسمی ست که یک عده پرستوی غریب
      بنشینند درون قفس همسرها!؟
      
      این چه رازی ست!چرا چشم به در می دوزد
      این چه رازی ست!چه دیده ست به پشت درها
      
      گفت:"لا یوم..."که راه نفسش بند آمد
      جای شکر است نبوده خبر از خنجر ها
      
      لحظه ی تشنگی اش آب عذابش میداد
      زیر لب داشت امان از جگر دختر ها
      
      سایه اش بود همان چادر زینب بر او
      باز هم شکر که بوده ست دگر معجر ها...
      
      یحیی نژاد سلامتی
      
      ********************
      
      
      ابري شدم به نيت باران شدن فقط
      مور آمدم براي سليمان شدن فقط
      
      بايد ز گوشه چشم تو کاري بزرگ خواست
      چيزي شبيه حضرت سلمان شدن فقط
      
      بايد به شيعه بودن خود افتخار کرد
      راضي نمي شوم به مسلمان شدن فقط
      
      دنياي ديگريست اسيري و بردگي
      آن هم به دام زلف کريمان شدن فقط
      
      لا يمکن الافرار ز تير نگاه تو
      چاره رسيدن است و قربان شدن فقط
      
      در خانه ي کريم کفايت نمي کند
      يک لقمه نان گرفتن و مهمان شدن فقط
      
      اين لطف فاطمه است و عشق است تا ابد
      سرمست از نواي حسن جان شدن فقط
      
      فکري براي پر زدن بال من کنيد
      من را اسير زلف امام حسن کنيد
      
      آقا شنيده ام جگرت شعله ور شده
      بي کس شدي و ناله ي تو بي اثر شده
      
      پيش حسين سرفه نکن آه کم بکش
      خون لخته هاي روي لبت بيشتر شده
      
      يک چشم خواهرت به تو يک چشم بین تشت
      تشت مقابلت پر خون جگر شده
      
      از ناله هات زينب تو هول کرده است
      گويا که باز واقعه ي پشت در شده
      
      اي واي از مصيبت تابوت و دفن تو
      واي از هجوم تير و تن و چشم تر شده
      
      مي گفت با حسين اباالفضل وقت دفن
      اين تيرها براي تنش دردسر شده
      
      موي سپيد و کوچه و تابوت و زهر و تير
      دوران غربت حسن اينگونه سر شده
      
      يک کوچه بود موي حسن را سپيد کرد
      يک اتفاق بود که او را شهيد کرد
      
      مسعود اصلانی
      
      *******************
      
      
      خدا نوشته مرا تا که سینه زن بشوم
      همیشه مست گل یاس و یاسمن بشوم
      
      خدا نوشته مرا موقع گرفتاری
      همیشه دست به دامان پنج تن بشوم
      
      خدا نوشته میان کتاب حاجاتم
      که زائر حرم شاه بی کفن بشوم
      
      خدا نوشته مرا جای جنت الاعلی
      در این حسینیه مشغول مِی زدن بشوم
      
      خدا نوشته از اول به روی سر بندم
      فدای راه امام غریب، من بشوم
      
      تمام هستی خود را به دوست دادم که
      گدای هر شبه ی سفره حسن بشوم
      
      برای غربت او نیتم فقط این است
      به گریه هر شبه مشغول سوختن بشوم
      
      غریبیِ حسن از آن مزار معلوم است
      ز باغ تشت ببین لاله زار معلوم است
      
      کسی که ثانیه هایش به سوی غم می رفت
      به سمت پیری سختی به هر قدم می رفت
      
      برای این که نبیند فضای آن کوچه
      به چشم بسته از این خانه تا حرم می رفت
      
      اگرچه کوچه میان بُر به سمت مسجد بود
      ولی ز کوچه ی دیگر به قد خم می رفت
      
      زره چرا به تنش در مسیر مسجد بود
      کسی که از سر و دستش فقط کرم می رفت
      
      شبی که نیت عزم سفر به جنت کرد
      صفا ز خانه اهل مدینه هم می رفت
      
      هزار کرب و بلا غصه و بلا دیده
      کسی که مادر خود زیر دست و پا دیده
      
      اگرچه زهر بلای وجود آقا شد
      ولی بهانه ی رفتن کنار زهرا شد
      
      کنار دیده او آتشی به پا کردند
      و با لگد، درِ آتش زده ز هم وا شد
      
      شکست جام بلور غرور او وقتی
      که مادرش پسِ در از میان خون پا شد
      
      سفیدی گل رویش به ارغوانی زد
      دوباره دیدن مادر براش رؤیا شد
      
      همیشه وقت عبور از کنار در میگفت :
      خدای من ! همه ماجرا همین جا شد
      
      نشد خودش سپر جان مادرش باشد
      شبیه مادر خود که فدای بابا شد
       
      مهدی نظری
      
      *******************
      

      داغی نهفته است در این قلب پاره ام
      همچون حباب منتظر یک اشاره ام
      
      و الله روضه ام جگر پاره زهر نیست
      من کشتۀ شکستن یک جفت گوشواره ام
      
      عمریست لحظۀ گذر از کوچه هایِ تنگ
      آن صحنه غرور شکن در نظاره ام
      
      گفتم به زهر: خوب اثر کن بر این جگر
      در دست های توست فقط راه چاره ام
      
      در ظلمت همیشۀ شبهای کوچه ها
      در جستجویِ تکّه چندین ستاره ام
      
      چون مادرم تمامِ تنم سوخت ای خدا
      امّا به سینه است تمامِ شراره ام
      
      اسرار کوچه را نتوان گفت با کسی
      راویِ این حقیقت پر استعاره ام
      
      یک جمله ای بگویم و ای خاک بر سرم
      بگذاشت پا به چادر و رد شد ز مادرم
      
      قاسم نعمتی
      
      *********************
      
      
      پر زد نشست کفتر شعرم به بام تو
      وقتی رسید قافیه هایم به نام تو
      جا خورده است شعر و غزل از مقام تو
      ارباب دومی و دو عالم غلام تو
      
      اول امام زاده ی عالم حسن سلام
      راه نجات عالم و آدم حسن سلام
      
      ابن السحاب و زاده ی دریا چه گوهری
      خورشید هستی و کرمت ذره پروری
      از درک شعر و مرثیه ها هم فراتری
      ارباب اگر تویی چه کنم غیر نوکری؟
      
      بی دفتر و حساب، کریمانه می دهی
      ساده، بدون قصر و کرمخانه می دهی
      
      دستان بخشش و کرمت سبز یا حسن
      صاحب لوایی و علمت سبز یا حسن
      زهرا نژادی و قدمت سبز یا حسن
      یک روز  می شود حرمت سبز یا حسن ...
      
      روزی که منتقم برسد از دعای تو
      یک گنبد قشنگ بسازد برای تو
      
      تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم
      این هم جزای آن همه آقایی و کرم
      وقتی به بال دل به بقیع تو می پرم
      دنیا خراب می شود انگار بر سرم ...
      
      «حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند»
      منسوب بر توأند و چنین محترم شدند
      
      گفتم بقیع خون به دل واژه ها شده
      پر زد کبوتری و چه خاکی به پا شده
      از غصه هات پشت رباعی دو تا شده
      روح از تن غزل به گمانم جدا شده
      
      اینجا به بعد شعر برای مدینه است
      حال و هوای شعر هوای مدینه است
      
      مادر، فدک، عدو و سه تا نقطه ناگهان ...
      گویا قیامت است زمین خورده آسمان
      دستی و ضربه ای و حسن مانده مات از آن
      این شد شروع شام و کتک های کودکان
      
      طوفان کربلا زِ همین کوچه پا گرفت
      آخر حسن چه دید؟ زبانش چرا گرفت؟
      
      روزی مصیبتی به پیمبر رسید و بعد
      باد خزان به کوچه ی مادر وزید و بعد
      بابا ز جور حادثه در خون تپید و بعد
      نامردمی ز مردم دنیا کشید و بعد
      
      بالا گرفت کارش و تشتی طلب نمود
      پس داد با جگر همه خونی که خورده بود
      
      آن روز در میان همان کوچه مرد و رفت
      طاقت نداشت، یک نفس از کاسه خورد و رفت
      در آخرین بغل پسرش را فشرد و رفت
      ارباب زاده را به حسینش سپرد و رفت
      
      در کربلا حسن شو به جای پدر بجنگ
      اصلاً نترس، بی زره و بی سپر بجنگ
      
      داوود رحیمی
      
      ********************
      
      
      هر نگاهت شکيب مي بارد
      چشم هايت خلاصه‌ی صبر است
      همه‌ی عمر پر تلاطم تو
      لحظه لحظه حماسه‌ی صبر است
      **
      نقش انگشترت حکايت داشت
      عزّتت را کسي نمي فهمد
      چه غمي جانگداز تر از اين
      ساحتت را کسي نمي فهمد
      **
      چشم بارانی ات پریشان از
      ظلمت سرد اين کوير شده
      چقدر اين قبيله بي دردند
      چشم هايت چقدر پير شده
      **
      باز از آسمان روشن عشق
      ماجراي هبوط معنا شد
      صلح و ... تنهائي ات رقم مي خورد
      غربت اين سکوت معنا شد
      **
      نور حق را چه زود مي پوشاند
      سايه هاي کبود بد عهدي
      که به چشمان روشنت آقا
      مي رود باز دود بد عهدي
      **
      چشم هاي تو پر شفق گشته
      ابرواني پر از گره داري
      لشکر تو عجب وفادارند
      بين محراب هم زره داري
       **
      آسمان هم به گريه افتاده
      همنوا با صداي زخمي تو
      در مدائن هنوز شعله ور است
      غربت کربلاي زخمي تو
      **
      چقدر چشم هاي يارانت
      عشق و دلداگي نثارت کرد
      دست بيعت شکن ترين مردم
      خيمه ات را چه زود غارت کرد
      **
      مي کشد دست هاي بي رحمي
      آخر از زير پات سجاده
      بين محراب عجب غريبانه
      آسمان روي خاک افتاده
      **
      حضرت آسمان! چهل سال است
      جهل اين قوم خسته ات کرده
      خون شده قلبت از زميني ها
      بي وفايي شکسته ات کرده
      **
      حاجت تو روا شده ديگر
      شب اندوه رو به پايان است
      ولي از داغ اين غريبستان
      چشم هايت هنوز گريان است
      **
      لحظه هاي وداع جاري بود
      شعله‌ی غربت و مروري سرخ
      چه گريزي به کربلا مي زد
      از دل لحظه ها عبوري سرخ:
      **
      هيچ روزي شبيه روز تو نيست
      تير و شمشير و تيغ و سر نيزه
      به تن تو دخيل مي بندند
      نيزه در نيزه ، نيزه در نيزه
      
      یوسف رحیمی
      
      *******************
      
      
      حساب مي كنم امشب بزرگي كرمت را
      در عرصه هاي خيالم مساحت حرمت را
      
      به اذن حضرت باران ، به اذن مادرتان
      نشسته ام كه بگريم ميان روضه غمت را
      
      بگو چگونه گذشتي غريب شهر مدينه
      ز كوچه اي كه شكستند غرور محترمت را
      
      زمينه هاي قيام حسين صلح شما بود
      بنازم اي گل زهرا قيامتِ علمت را
      
      خدا كند كه نبيند عقيله خواهرت آقا
      بساط اشك حسين و آه دم به دمت را
      
      اگر چه بي حرمي در نگاه مردم دنیا
      حساب كرده خيالم مساحت حرمت را
      
      ياسر مسافر
      
      *******************
      
      
      قصه از ابتداي مدينه شروع شد
      در بين كوچه هاي مدينه شروع شد
      
      داغي دوباره بر جگر درد و غم زدند
      آري دوباره حادثه اي را رقم زدند
      
      غربت كه در حوالي يثرب مقيم بود
      اين بار نيز قسمت مردي كريم بود
      
      مردي كه از اهالي شهر فريب ها
      از آشنا ، غريبه و از نانجيب ها
      
      انبوه درد و داغ و مصيبت به سينه داشت
      يك عمر آه و ناله ز اهل مدينه داشت
      
      گاهي شرر به بال و پر قاصدك زدند
      گاهي ميان كوچه به زخمش نمك زدند
      
      هم سنگ دينِ آينه بر سينه مي زدند
      هم سنگ كين به ساحت آئينه مي زدند
      
      نه داشتند طاقت اسلام ناب را
      نه چشم ديدن پسر آفتاب را
      
      خورشيد را به ظلمت دنيا فروختند
      حق را به چند سكه خدايا فروختند؟
      
      بر احترام نان و نمك پا گذاشتند
      مرد غريب را همه تنها گذاشتند
      
      حتي ميان خانه كسي محرمش نبود
      دلواپس غريبي و درد و غمش نبود
      
      تنها تر از هميشه پر از آه حسرت است
      اشكش فقط روايت اندوه و غربت است
      
      حالا دلش گرفته به ياد قديم ها
      در كوچه هاي خاطره مثل نسيم ها
      
      بغضش کبود مي شود و ناله مي شود
      راوي اين غروب چهل ساله مي شود
      
      حالا بماند اينکه چرا مو سپيد شد
      در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد
      
      روزي که شعله هاي بلا پا گرفته بود
      قلبش ز بي وفايي دنيا گرفته بود
      
      بادي سياه در وسط کوچه مي وزيد
      اشکي کبود راه تماشا گرفته بود
      
      مي ديد نامه هاي فدک پاره پاره شد
      در کوچه دست مادر خود را گرفته بود
      
      در تنگناي کوچه اندوه و بي کسي
      ابليس راه حضرت زهرا گرفته بود
      
      ناگاه ديد نقش زمين است آسمان
      کي مي رود ز خاطرش اين داغ بي کران
      
      زخم دل شکسته و مجروح کاري است
      خون گريه هاي داغ چهل ساله جاري است
      
      مظلوم تا هميشه اين شهر مي شود
      وقتي که مرهم جگرش زهر مي شود
      
      آثار زهر بر بدنش سبز مي شود
      گل کرده است و پيرهنش سبز مي شود
      
      جز چشم هاي خسته او که فرات خون...
      دارد تمام باغ تنش سبز مي شود
      
      يک تشت لاله از جگرش شعله مي کشد
      يک دشت داغ از دهنش سبز مي شود
      
      آن کهنه کينه هاي جمل تازه مي شوند
      يک باغ زخم بر کفنش سبز مي شود
      
      ني‌نامه غريبي صحراي نينوا
      از آخرين تب سخنش سبز مي شود
      
      لايوم ... از غروب نگاهش گدازه ريخت
      لا يوم... از کبود لبش خون تازه ريخت
      
      گفتيم تشت، لاله ، دهاني به خون نشست
      اين واژه ها روايت يک داغ ديگرست
      
      آن روز، داغ با دل پر تب چه مي‌کند
      با قامت شکسته زينب چه مي‌کند
      
      گلزخم بوسه هاي پريشان خيزران
      با ساحت مقدس آن  لب چه مي‌کند
      
      یوسف رحیمی
      
      *****************
      

      جانم فدای لحظۀ جان دادن او
      كار خودش را كرد آخر سر، زن او
      
      مانند كوچه باز غافلگير گشته
      بسیار جانسوز است ساکت ماندن او
      
      از بس که خون آورده بالا گوییا که
      خون گریه دارد می کند پیراهن او
      
      كرببلا شد حجره اش، آن لحظه ای که
      از تشنگی شد تيره چشم روشن او
      
      آقا نمی ترسد ، خدا می داند اين را
      ازشدت زهر است می لرزد تن او
      
      فرزند زهرا مثل زهرا خون جگر شد
      اين را روايت كرد طرز رفتن او 
      
      ای كاش مثل مادرش شب دفن می شد
      تا تير بر جسمش نمی زد دشمن او
      
      با اينكه غمگينيم ، امّا شكر ديگر
      مخفی نشد مانند زهرا مدفن او
      
      محسن مهدوی
      
      ******************
      
      
      گل ها به عطر عود تنت گیر می دهند
      پروانه ها به سوختنت گیر می دهند
      
      منبر ندیده های نماز خلیفه ها
      حتی به شیوه ی سخنت گیر می دهند
      
      دیروز اگر به صلح شما گیر داده اند
      امروز هم به سینه زنت گیر می دهند
      
      زهرا! چرا همیشه در این کوچه های تنگ
      غم ها به خنده ی حسنت گیر می دهند؟
      
      اصلاً فدک بهانه ی شان بود ای غریب
      بی برگه هم به رد شدنت گیر می دهند
      
      ای یوسف مدینه چرا جای پیرهن
      با تیرو تیغ بر کفنت گیر می دهند؟
      
      این چند تیر مانده دگر قسمت تو نیست
      وقتش به پاره های تنت گیر می دهند
      
      وحید قاسمی
      
      ******************
      
      
      اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد
      طشتی از خون دل خویش برابر دارد
      
      چشمهایش به در و منتظر آمدنیست
      زیر لب زمزمه مادر مادر دارد
      
      جگرش سوخته از یک غم و یک غربت نیست
      داغ ارثی ست که در سینه مکرر دارد
      
      زهر تنها کس و کار دل او گشت اگر
      یادگاریست که از کینه همسر درد
      
      پیش چشمش که توانسته بروی منبر….
      ….رود و دست به سبّ پدرش بردارد؟
      
      لحظه های سفرش در بغلش می گیرد
      چادری را که بوی یاس معطر دارد
      
      آرزو داشت نمی دید در آن کوچه تنگ
      مادرش روی زمین لاله پرپر دارد
      
      گفت با گریه حسین جان... تو دگر گریه مکن
      که حسن میرود و سایه خواهر دارد
      
      آه... لایوم کیوم تو که در صحرا کیست
      جسم صدچاک تو از روی زمین بردارد
      
      محمد بیابانی
      
      ******************
      
      
      خدا کند که دروغی بزرگ باشد این
      من اعتماد ندارم به حرف طالع بین
      
      نشسته اند کمان های بیوه آماده
      گرفته اند کمین تیرهای چله نشین
      
      دوباره کوچه دوباره کسی ز اهل کساء
      دوباره فتنه ی شیطان دوباره غصب زمین
      
      و باز شد دهن یاوه ای و حرفی زد
      و پخش شد همه جا بوی غُدّه ای چرکین
      
      و این هم از برکات حضور یک زن بود
      زنی که شوهر خود را نمیکند تمکین
      
      جنازه نیست، نمرده است، زنده است، چرا؟
      برای این که امام است و بس، برای همین
      
      برای این که نفس می کشد بدون هوا
      برای این که قدم می زند بدون زمین
      
      چقدر جای رطب ها و جای او خالی ست؟
      کنار دست پر از هیچ سفره ی مسکین
      
      به عزت و شرف لا اله الا الله
      به خیر ختم نشد این مراسم تدفین
      
      عزیز کرده ی یعقوب، غارت گرگ است
      قسم به سوره ی یوسف قسم به بنیامین
      
      رضا جعفری

      
      ******************
      
      
      آيا به گداي شهر جا خواهي داد؟
      با دست خودت به ما غذا خواهي داد
      
      بدتر ز جذاميان مريضي داريم
      آيا تو به درد ما دوا خواهي داد
      
      هر بار كه در خانه ي تو رو آريم
      تو بيشتر از نياز ما خواهي داد
      
      لطف پسرت قاسم الطاف شماست
      با اوست هر آنچه كه عطا خواهي داد
      
      گويند حساب سينه زنها با توست
      در حشر چه بر اهل ولا خواهي داد
      
      با نام ابوالفضل تو را مي خوانيم
      با نام ابوالفضل چه ها خواهي داد
      
      گويند نگفته اي كه در كوچه چه شد
      آيا خبر از كوچه به ما خواهي داد؟!
      
      جواد حیدری
      
      ******************
      
      
      تو کریمی و منم جیره خور احسانت
      جان و جانان جهان، جان جهان قربانت
      
      سفره دار حرم رحمت و مهری آقا
      اهل عرشند به والله بلاگردانت
      
      کرمت سفره خالی مرا پر کرده
      جان گرفتم به خدایی خدا با نانت
      
      من به نان و نمک سفره ات عادت دارم
      همه نشستم همه عمر به پای خوانت
      
      تو همانی که مریدت شده ارباب وفا
      من همانم که شدم ابر پر از بارانت
      
      حسنیم به خداییِ خدا تا محشر
      شکرلله شده ام عاشق سرگردانت
      
      کوری دشمن تو ضربه دل یا حسن است
      به فدای تو و آن خاطره و طوفانت
      
      آخرین تیر علی در جمل فتنه تویی
      ضربه ات حیدری و کون و مکان حیرانت
      
      می رسد روز خوشی که به بقیعت برسم
      می شود مثل خراسان حرم ویرانت
      
      به علی می رسد آن روز که با ذکر علی
      به طواف تو بیایند همه مستانت
      
      در رکاب یوسف فاطمیون می سازد
      حرم عشق برایت به خدا ایرانت
      
      حسین ایمانی
      
      ******************
      
      
      خدا به طالع تان مُهر پادشاهي زد
      به سينه ي احدي دست رد نخواهي زد
      
      در آسمان سخاوت يگانه خورشيدي
      تمام زندگي ات را سه بار بخشيدي
      
      گدا ز كوي تو هرگز نرفته ناراضي
      عزيز فاطمه! ازبسكه دست و دل بازي
      
      مدينه شاهد حرفم : فقير سرگشته
      هميشه دست پر از محضر تو برگشته
      
      به لطف خنده تان شام غم سحر گردد
      نشد كه سائل تان نا اميد برگردد
      
      خدا به شهد لبت مزه ي رطب داده
      كريم آل محمد تو را لقب داده
      
      تبسم نمكينت چقدر شيرين است
      دواي درد يتيم  و فقير و مسكين است
      
      خوشا به حال گدايي كه چون شما دارد
      در اين حرم چقدر او برو بيا دارد
      
      به هر مسافر بي سر پناه جا دادي
      به دست عاطفه حتي به سگ غذا دادي
      
      گره گشايي ات از كار خَلق،ارث علي است
      مقام اولي جود و بخششت ازلي است
      
      به حج خانه ي دلبر چه ساده مي رفتي
      همه سواره ولي تو، پياده مي رفتي
      
      شما ز بسكه كريم و گره گشا بودي
      دل كوير به فكر پياده ها بودي
      
      امام رأفت دوران بي مرامي ها
      نشسته اي سر يك سفره با جذامي ها
      
      خيال كن كه منم  يك جذامي ام آقا
      نيازمند نگاه و سلامي ام آقا
      
      چقدر مثل علي از زمانه رنجيدي
      سلام داده، جواب سلام نشنيدي
      
      امام برهه ي تزويرهاي بسياري
      به وقت رفتن مسجد، زره به تن داري
      
      كريم شهر مدينه غريب افتادم
      به جان مادرت آقا، برس به فريادم
      
      خودت غريبي و با دردم آشنا هستي
      رفيق واقعي روزهاي بي دستي
      
       قسم به حُرمت اين ماه حق نگاهي كن
       به دست خالي اين مستحق نگاهي كن
      
      بگير دست مرا ، دست بسته ام آقا
      ضرر زدم به خودم، ورشكسته ام آقا
      
      دل از حساب قنوت تو سود مي گيرد
      دعاي دست رحيمت چه زود مي گيرد!
      
      براي مدح تو گويند شعر احساسي
      به واژه هاي «در» و«ميخ» و«كوچه» حساسي
      
      چه شد غرور تو آقا شكست در كوچه
      بگير دست مرا با خودت ببر كوچه
      
      چه شد كه بغض گلوگير گوشه گيرت كرد
      كدام حادثه اين گونه زود پيرت كرد
      
      چگونه اين همه غم در دل شما جا شد
      بگو كه عاقبت آن گوشواره پيدا شد؟
      
      وحید قاسمی



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام حسن(ع) مهدی وحیدی
[ 10 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام حسن(ع)

       
      بهتر بگویم
      باید که از یک شاخه پرپر بگویم
      
      وقتی شبانه
      می شست حیدر زخم یک پیکر بگویم
      
      آرام و بی تاب
      هنگام غسل از چشم های تر بگویم
      
      از زخم پیکر
      از های های گریه ی حیدر بگویم
      
      اینجا که باید
      از خاطرات کوچه و یک در بگویم
      
      از در که گفتم
      از زخم روی سینه مادر بگویم
      
      قدری جلوتر
      از غربت و تنهائی خواهر بگویم
      
      باید بماند...
      وقت وداعم از شه بی سر بگویم
      
      ایمان کریمی
      
      *********************

      
      غارت زده منم که کنارت نشسته ام
      غارت زده منم که ز داغت شکسته ام
      
      غارت زده منم که تو را خاک می کنم
      تابوت را ز خون تنت پاک می کنم
      
      غارت زده منم که ز کف داده صبر را
      با دست خویش کنده برای تو قبر را
      
      غارت زده منم چه کنم با جنازه ات
      ای وای ریخته به زمین خون تازه ات
      
      غارت زده منم که ز داغ برادرم
      می ریزم از کنار تنت خاک بر سرم
      
      غارت زده منم که ز آغوش بسته ات
      می گیرم آه چادر خاکیّ مادرم
      
      من را به داغ  قتل تو غارت نموده اند
      نه کربلا نه کوفه نه در شام دلبرم
      
      داغی که رفتن تو روی سینه ام گذاشت
      والله بود سخت تر از غارت حرم
      
      «تشییع روز با من و تو سازگار نیست
      تا شب تو را به جانب قبرت نمی برم»
       
      محمد بیابانی



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام حسن(ع) مهدی وحیدی
[ 10 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام حسن(ع)


      اشکهایش به مادرش رفته
       سینه ی پر شراره ای دارد
       نه! به یک طشت اکتفا نکنید
       جگر پاره پاره ای دارد
      **
       از علی هم شکسته تر شده است!
       علتش کینه ها، حسادت هاست
       غربت چشمهای مظلومش
       سند محکم خیانت هاست
      **
      خواهرش را کسی خبر نکند
       مادرش خوب شد که اینجا نیست
       لخته خونها سرِ لج افتادند
       هیچ طشتی حریف آنها نیست
      **
       از غرور شکسته اش پیداست
       صبر هم صحبت ِ دل ِ آقاست
       نه! من از چشم سم نمی بینم
       کوچه ای شوم قاتل آقاست
      **
       کوچه ای تنگ ،کوچه ای تاریک
       شده کابوس هر شب ِ آقا
      برگه را پس بده...نزن نامرد….
       چیست این جمله بر لب ِ آقا؟
       **
       از صدای ِ شکستن بغضش
       چشم دیوارها سیاهی رفت
       مادرش راه خانه ی خود را
       تا زمین خورد، اشتباهی رفت
      **
       تا که باغش میان آتش سوخت
       میله های قفس نصیبش شد
       کودکی نه! بگو خزان ِ بهار
       پیری زود رس نصیبش شد
      **
       نفسش بند آمده ای وای
       به خدا نای روضه خوانی نیست
       شکر دارد که گوشه ی این طشت
       لااقل چوب خیزرانی نیست
      
      وحید قاسمی
      
      ********************
      
      
      زهر آتش شد و بر زخم دلی مضطر خورد
      جگری سوخته را تا نفس آخر خورد
      
      زهر سوزاند ولی بر جگرم هیچ نبود
      آه از آن زخم که بر سینه ی پیغمبر خورد
      
      زهر سوزاند ولی قاتلم عمری ست حسین
      پنجه ای بود که بر برگ گل پرپر خورد
      
      او مرا پشت سر چادر خود پنهان کرد
      تا نبینم چه بر آن چهره ی نیلوفر خورد
      
      ایستادم به روی پنجه ی پایم امّا
      دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد
      
      مادرم خورد زمین گرد و غباری برخاست
      دست من بود که با ناله ی او بر سر خورد
      
      حسن لطفی
      
      ********************
      
      
      حرف هایی نگفتنی دارد
      لحظه لحظه غروب چشمانت
      روای زخم های کهنه ی توست
      اشک های بدون پایانت
       **
      شدت غم چه بی‌کران کرده
      آسمان دل وسیعت را
      غیر زینب کسی نمی فهمد
      راز شب گریه ی بقیعت را
       **
      بین این مردمان بی غیرت
      سهم آئینه ی دلت آه است
      دم به دم روی منبر خورشید
      صبّ مولا چقدر جانکاه است
       **
      سالیانی است آتش حسرت
      در نگاهی کبود شعله ور است
      زخم هایت هنوز هم تازه‌ست
      دل تنگت هنوز پشت در است
       **
      دلت آخر چگونه تاب آورد
      طعنه های مغیره را یک عمر
      چه به روز دل تو آوردند
      در و دیوار و کوچه ها یک عمر
      **
      دم نزد از مصیبت کوچه
      پلک های صبور آئینه
      تند بادی کبود و بی پروا
      کوچه بود و عبور آئینه
       **
      دست سنگین باد و صورت گل
      ساحت آینه دوباره شکست
      سیلی باد و سیلی دیوار
      هم زمان هر دو گوشواره شکست
       **
      خاطرات کبود آئینه
      چقدر زود مو سپیدت کرد
      مرگ تدریجی چهل ساله
      داغ این کوچه ها شهیدت کرد
       **
      دست هایی که حق مادر را
      بین دیوار و در ادا کردند
      روز تشییع تو کنار بقیع
      خوب آقا به تو وفا کردند
       **
      پر در آورده تیر کینه شان
      به هوای زیارت تابوت
      لاله لاله دخیل می بندند
      به ضریح مطهر پهلوت
       **
      در کنار تو غرق خون می‌شد
      باز هم چشم های کم سویی
      روضه خوان غم تو می گردد
      بیقراری، شکسته پهلویی
      
      یوسف رحیمی
      
      ********************
      
      
      صبوري به پاي تو سر مي گذارد
      غمت داغ ها بر جگر مي گذارد
      
      كمي خواستم از غريبي بگويم
      نه! اين بغض سنگي مگر مي گذارد؟
      
      و من نيستم بدتر از مرد شامي
      نگاه تو در من اثر مي گذارد
      
      كريمي كه از كودكي مي شناسم
      قدم روي اين چشم تر مي گذارد
      
      دلم باز با ياد غم هايت آقا
      غريبانه سر روي در مي گذارد
      
      چه بد با تو تا كرد دنياي پستي
      كه بر ساقه ي گل تبر مي گذارد
      
      و هر كس كه كمتر شكايت كند آه
      به دوشش غم بيشتر مي گذارد
      
      نمك ريخت يك شهر بر زخم مردي
      كه دندان به روي جگر مي گذارد
      
      حسین عباسپور
      
      ********************
      
      یاسی به رنگ سبز ز گلخانه می رود
      یا رب خدایِ درد ز کاشانه می رود
      
      پیچیده بین چادر ِ خاکی ِ مادرش
      بر دست ها، غریبه ای از خانه می رود
      
      اینجا هزار تیر به تشییع اش آمده
      تا کس نگوید از چه غریبانه می رود
      
      خون میچکد به دوش اباالفضل از کفن
      گویی دوباره فاطمه بر شانه می رود
      
      فریاد خواهری پی تابوت می رسد
      مادر ندارد این که غریبانه می رود
      
      حسن لطفي

      
      ********************
      
      
      مرد غریب شهر ، کبود است پیکرت
      آهسته تر شده ست نفس های آخرت
      
      آقای من در آن وطن مادری تو
      یک مرد هم نبود شود یار و یاورت ؟
      
      تنها تویی که خانه شده قتلگاه تو
      تنها تویی که قاتل تو بوده همسرت
      
      چون تکه پاره ی جگرت را به طشت دید
      آهی کشید از دل و می گفت خواهرت :
      
      ای بعد مادر و پدرم سر پناه من
      آورده زهر کینه ی دشمن چه بر سرت ؟
      
      گفتی : زمان مرگ تو در بین کوچه بود
      روزی که بود دست تو در دست مادرت
      
      روزی که پیش چشم تو آیینه ی رسول
      افتاد روی خاک مدینه برابرت
      
      خون می چکد ز گوشه ی لبهای تو ولی
      تصویر کربلاست در آن دیده ی ترت
      
      معلوم شد فراق تو داغی عظیم بود
      با سوگنامه ای که سروده برادرت
      
      عباس با حسین چگونه کشیده اند
      بیرون هزار تیر ستم را ز پیکرت
      
      حالا تویی و آن کرم بی نهایتت
      حالا منم گدای قدیمی این درت
      
      یک لقمه نان دهی ندهی شکر می کنیم
      ما را نوشته اند بمانیم نوکرت
      
      یک روز اگر که گنبد زردت بنا شود
      می خواهم از خدا که شوم من کبوترت
      
      رضا رسول زاده
      
      ********************

      
      سنگ صبور من غم ها و دردها
      اي خانه ات پناه همه كوچه گردها
      
      صلح ات حماسه اي ست كه با روضه توام است
      صلح ات چقدر آيينه دار محرم است
      
      بايد شناخت صبر و شكيبايي تو را
      بايد گريست يك دهه تنهايي تو را
      
      در لحظه لحظه زندگي تو غم است
      آه ، غربت هميشه با دل تو توام است
      
      آه؛ عمري غريب بوده ولي صبر كرده اي
      مانند لحظه هاي علي صبر كرده اي
      
      
      شيعه هميشه داشته داغي وسيع را
      داغي وسيع غربت تلخ بقيع را
      
      يك قطعه خاك وسعت يك غربت مدام
      يك قطعه خاك مدفن چهار آسمان امام
      
      يك قطعه كه شنيدن آن گريه آور است
      آن قطعه اي كه مدفن مخفي مادر است
      
      در اين هجوم درد و غم دائمان
      صبري دهد خدا به دل صاحب الزمان
      
      سید محمد رضا شرافت
      
      ********************
      
      
      با یاد تو که غصه شماری کنم حسن
      جاری ز چشم، اشک بهاری کنم حسن
      
      تا که رسم به روضه ی سبز مصیبتت
      سوگند بر تو لحظه شماری کنم حسن
      
      باید اجازه از طرف مادرت رسد
      تا از جگر برای تو زاری کنم حسن
      
      پنجاه شب برای حسین تو سوختم
      تا اشک ناب بهر تو جاری کنم حسن
      
      حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند
      کی می شود برای تو کاری کنم حسن
      
      گنبد که نه، ضریح نه، تنها برای تو
      باید که فکر سنگ مزاری کنم حسن
      
      تنهاترین امامی و بی کس ترین غریب
      گریه بر آنکه یار نداری کنم حسن
      
      جواد حیدری

      
      ********************
      
      
      سکوت، زهر شد و در گلوی مجنون ریخت
      دل شکسته ی لیلا از این مصیبت سوخت
      به یاد خاطره های کریم آل عبا
      تمام خاطره هایم در اوج غربت سوخت
      **
      سکوت گفتم و یادم سکوت او آمد
      و زهر گفتم و یادم ز زهر خوردن او
      و تیر آه به قلبم نشست و کردم یاد
      ز تیرهای کفن دوز رفته در تن او
      **
      وراثتی است بلا شک غریب ماندن ما
      چرا که غربت شیعه ز غربت زهراست
      و بر غریب مدینه سزاست گرییدن
      که پای ثابت این روضه حضرت زهراست
      **
      همان کسی که غریبانه باز مسموم است
      به دست همسر خود در میان خانه ی خویش
      پرستویی است مهاجر ولی شکسته پر است
      و زخم خورده فتاده کنار لانه ی خویش
      **
      کسی که سبز ترین جامه را به تن دارد
      نگفت علّت سبزی پیکرش از چیست
      و طشت داد شهادت، غریب مطلق اوست
      چرا که پاره جگر تر از او در عالم نیست
      **
      همان کسی که شنیده به وقت کودکی اش
      صدای یا ابتا و شکستن در را
      میان کوچه ی باریک بی شک این کودک
      همان کسی است که برده به خانه مادر را
      **
      رسید دشمن بی شرم و سدّ راه نمود
      و ابرهای سیه روی ماه پاره نشست
      و با دو دست بزرگ و ضُمُخت و سنگینش
      چنان به صورت او زد که گوشواره شکست
      **
      شکست آینه اش در هجوم سنگ ستم
      خمید قامتش امّا عصای مادر شد
      و خورد خون دل و با کسی نگفت چه دید
      که جان به لب شد و آخر فدای مادر شد
      
      سعید توفیقی
      
      ********************
      
      
      شبهاي بي ستاره ترينت سحر نداشت
      غم نوحه هاي سينه­ي تنگت اثر نداشت
      
      يوسف ترين غريبِ خدا ماهِ آسمان
      از حالِ تو سراغ به جز چشمِ تر نداشت
      
      اي حضرتِ صبور ترين اي امام صلح
      ايوبِ صبر طاقتِ صبر اينقدر نداشت
      
      شهرِ مدينه بعدِ علي خود گواه بود
      هرگز زمانه اي ز تو مظلوم تر نداشت
      
      رد مي شدند از رويِ خاكسترِ دلت
      اصلاً كسي از آتشِ قلبت خبر نداشت
      
      گفتند واجب است حسن سرزنش شود
      از اجرِ اين فريضه مدينه حذر نداشت
      
      بازم غريبه ها به خدا دوستي نبود
      در كوچه هاي طعنه تو را نيشتر نداشت
      
      بر منبرِ رسولِ خدا صبِّ مرتضي
      بر لب خطيب تكه كلامي دگر نداشت
      
      يك عمر خاطراتِ دلت را ورق زدم
      جز اشك و آه و غصه و خونِ جگر نداشت
      
      از خاطراتِ آتش و از ميخِ در بگير
      تا گوشواره اي كه دگر گوش بر نداشت
      
      از سينه اي كه آينه­ي سنگ خورده بود
      تا گيسوئي كه رنگِ حنايش اثر نداشت
      
      از چادري كه وصله دگر چاره اش نبود
      از كوچه اي كه راهِ گريزي دگر نداشت
      
      يك شب دو شب نه بلكه چهل سالِ آزگار
      كابوسِ كوچه از سرِ تو دست بر نداشت
      
      روزي نشد كه آينه ي دقِ تو به عمد
      با تازيانه از برِ چَشمت گذر نداشت
      
      صد پاره كرده اي جگرت را كريمِ دل
      وقتي كه درد جائي از اين خوبتر نداشت
      
      عليرضا شريف
      برگرفته از وبلاگ شبگرد بین الحرمین
      
      *******************
      
      پایین پلک چشم تو دائم پر از نم است
      چشمت قشنگ، سوی نگاهت ولی کم است
      
      از بس که اشک ریخته ای در عزای یاس
      از بس که کوچه پیش نگاهت مجسم است
      
      رد شراره بر رخ تو نقش بسته است؟
      یا ردپای ضربه سیلی محکم است؟
      
      سنّت زیاد نیست ولی پیر گشته ای
      این ارث مادری است که قد شما خم است
      
      آقا فدات شم چقدر غصه میخوری
      تصویر لحظه لحظه عمرت چه پر غم است
      
      این گریه ها که میکنی از بهر مادرت
      پایه گذار اشک عزای محرّم است
      
      در روضه های حضرت ارباب، یاحسن
      سرمشق یا حسین حسین دمادم است
      
      هرکس که سائل کرم مجتبی نشد
      شایسته ی بکاء به شه کربلا نشد
      
      حسین قربانچه
      
      ********************
      
     
      آيا شده بال و پرت آتش بگيرد
      هر چيز در دور و برت آتش بگيرد
      
      آيا شده بيمار باشی و نگاهت
      از نيش خند همسرت آتش بگيرد
      
      آيا شده يک روز گرم و وقت افطار
      آبی بنوشی ... جگرت  آتش بگيرد
      
      آيا شده تصويری از مادر ببينی
      تا عمر داری پيکرت آتش بگيرد
      
      می گريم از روزی که می بينم برادر
      در کوفه موی دخترت آتش بگيرد
      
      می گريم از روزی که می بينم برادر
      از هرم خاکستر سرت آتش بگيرد
      
      آه ... از خنکهای گلويت بوسه ای ده
      تا قبل از اينکه حنجرت آتش بگيرد
      
      آقا بس است ديگر مگو از شعله هايت
      ترسم که جان خواهرت آتش بگيرد
      
      یاسر حوتی
      
      *********************
      
      
      دست و پا ميزني و بال و پرت ميريزد
      گريه ي خواهر تو روي سرت ميريزد
      
      بهتر است سعي كني اين همه سرفه نكني
      ورنه در طشت تمام جگرت ميريزد
      
      در تقلاي سخن گفتني اما نه... نه...
      جگرت از دهنت دور و برت ميريزد
      
      خبرش پخش شده زهر تو را خواهد كشت
      بي سبب نيست كه اشك پسرت ميريزد
      
      جگرت،بال و پرت،اشك ترت ريخت ولي
      چه كسي هست كه با نيزه سرت ميريزد؟
      
      هاني امير فرجي

      
      ********************
      
      
      تو وارث تمامی غم های مادری
      مسموم زهر کاری یک کوچه و دری
      
      نام تو با بقیع گره ای کور خورده است
      همسایه همیشگی حوض کوثری
      
      تو مادری ترین امامان شیعه و...
      درد آشنای درد دل چاه و حیدری
      
      لعن خدا بر آنکه مذلت خطاب کرد
      انگار نه انگار نوه پیمبری
      
      کمتر به خود به پیچ از این التهاب زهر
      چیزی نمانده است که پر در بیاوری
      
      خود،کربلاست هروله دور بسترت
      اما حزین کرب و بلای برادری
      
      بی اختیار یاد غم شام می کنی
      وقتی که چشمهات می افتد به معجری
      
      این تیرها که بغض جمل بر تن تو زد
      شد نیزه سنان و رگ گردن تو زد
      
      علی آمره



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام حسن(ع) مهدی وحیدی
[ 10 / 10 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت امام حسن(ع)

بهتر بگویم
باید که از یک شاخه پرپر بگویم

وقتی شبانه
می شست حیدر زخم یک پیکر بگویم

آرام و بی تاب
هنگام غسل از چشم های تر بگویم

از زخم پیکر
از های های گریه ی حیدر بگویم

اینجا که باید
از خاطرات کوچه و یک در بگویم

از در که گفتم
از زخم روی سینه مادر بگویم

قدری جلوتر
از غربت و تنهائی خواهر بگویم

باید بماند...
وقت وداعم از شه بی سر بگویم

ایمان کریمی

***********************

غارت زده منم که کنارت نشسته ام
غارت زده منم که ز داغت شکسته ام

غارت زده منم که تو را خاک می کنم
تابوت را ز خون تنت پاک می کنم

غارت زده منم که ز کف داده صبر را
با دست خویش کنده برای تو قبر را

غارت زده منم چه کنم با جنازه ات
ای وای ریخته به زمین خون تازه ات

غارت زده منم که ز داغ برادرم
می ریزم از کنار تنت خاک بر سرم

غارت زده منم که ز آغوش بسته ات
می گیرم آه چادر خاکیّ مادرم

من را به داغ  قتل تو غارت نموده اند
نه کربلا نه کوفه نه در شام دلبرم

داغی که رفتن تو روی سینه ام گذاشت
والله بود سخت تر از غارت حرم

«تشییع روز با من و تو سازگار نیست
تا شب تو را به جانب قبرت نمی برم» 

محمد بیابانی

***********************


به یمن مِهر تو شد از سراب، آب درست
بدون مِهر تو از آب شد سراب درست

نگاه کردن تو خلقت است تکویناً
نگاه کردی و شد ماه... آفتاب... درست

خدا به طرح تو پرداخت، شد امام درست
خدا به شرح تو پرداخت، شد کتاب درست

اگر قبول کنی من تراب نعلینم
مرا برای تو کرده ابوتراب درست

یکی برای حسین و یکی برای حسن
از این دو قطره فقط می شود شراب درست

بتول در عوض پیرهن برای حسین
برای صورت تو می کند نقاب درست

بقیع مظهر آبادی است پس عرش است
بهشت نیز شده از همین خراب، درست

«عتاب یار پری چهره» را کشیدم من
اگر چه هم نشود کار با عتاب درست

علی اکبر لطیفیان



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت امام حسن(ع) مهدی وحیدی
[ 19 / 9 / 1392 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام حسن مجتبی(ع)


       
      گل کرده در زمین، کَرَم آسمانی ات
      آغوش باز می رسد از مهربانی ات
      
      حالا بیا و سفره مینداز سفره دار
      حالت خراب می شود و ناتوانی ات
      
      دارد مرا شبیه خودت پیر می کند
      جان برده از تمام تنم نیمه جانی ات
      
      یوسف ترین سلاله ی تنها تر از همه
      سبزی رسیده تا به لب ارغوانی ات
      
      این گرد پیری از اثر خاک کوچه است
      بر موی تو نشسته ز فصل جوانی ات
      
      باید که گفت هیئت سیّار مادری
      خرج عزا شدی و خدای تو بانی ات
      
      زهر از حرارت جگرت آب می شود
      می گرید از شرار غم ناگهانی ات
      
      زینب به پای تشت تو از دست می رود
      رو می شود جراحت زخم نهانی ات
      
      آقای زهر خورده چرا تیر می خوری؟
      چیزی نمانده از بدن استخوانی ات
      
      محمد امین سبکبار
       
      ******************************
       
      
       
      زینب بیاور آخرین رخت کفن را
      تا که کفن پوشم تن سبز حسن را
      
      خالى است جاى مادرم تا که ببوسد
      لبهاى سرخ یوسف گل پیرهن را
      
      حیدر بیا فتنه دوباره پا گرفته
      بیرون کن از شهر مدینه بیوه زن را
      
      قبل از سفر تا کربلا غارت نمودند
      با تیرهاى پر ز کینه هستِ من را
      
      عباس را گویید تا بیرون بیارد
      آن تیرها که دوخته تابوت و تن را
      
      بیرون کشیدم تیر از پهلویش اى واى
      کردم زیارت گوییا امّ الحسن را
      
      پیراهن خود را ز خون او بشویید
      حرفى از این تشییع با زینب نگویید
      
      جواد حیدرى
       
       ******************************       
     
       
      سایه ی دستی میان قاب چشمان ترش
      چادرخاکی زهرا بالش زیر سرش
      
      رنگ خون پاشیده بر آیینه ی احساس او
      لکه های سرخ روی گوشوار مادرش
      
      این دم آخربه یاد میخ در افتاده است
      خانه را آتش زند با روضه ی پشت درش
      
      لخته ها را پاک می کرد از لب خشکیده اش
      زینب خونین جگر با گوشه های معجرش
      
      برخلاف رسم سرخ کشتگان راه عشق
      رفته رفته سبزتر می شد تمام پیکرش
      
      با نظر بر اشک قاسم گفت:وای از کربلا
      نامه ای را داد با گریه به دست همسرش
      
      روضه ی لایوم می خواند غریب اهل بیت
      کربلایی ها چه گریانند در دور و برش
      
      چشم امیدش به قد و قامت عباس بود
      ایستاده با ادب ساقی کنار بسترش
      
      وحید قاسمی
       
  ******************************
       
      
       
      ای انتهای غربت و غم ابتدای تو
      کمتر بیان شده غزلی در رسای تو
      
      لب تر نکرده سائل بیچاره بر شما
      گفتی بگیر زندگی من برای تو
      
      اصلاً قیاس کردن با تو درست نیست
      حاتم که بوده است؟ گدای گدای تو
      
      قرآن مخوان که راه گذر بند آمده
      ای من فدای قدرت جذب صدای تو
      
      آقا ببین دو ماه تمام است شهرمان
      تمرین گریه کرده برای عزای تو
      
      حالا به رنگ گنبد خضرا درآمده
      یا نه عقیق سبز شده دست و پای تو
      
      از سوز زهر زمین دهن باز کرده است
      دیگر چه آمده سر مجرای نای تو
      
      با تکه تکه های جگر فاش کرده ای
      رازی که دیده بود فقط چشمهای تو
      
      روزی که داد می زدی آیا نمی شود
      مادر کبود چهره شوم ‌من به جای تو؟
      
      دیدی حسین از غم تو گریه می کند
      گفتی که من کجا و غم کربلای تو .........
      
  
      
       
      ******************************       
      
       
      در کرم خانه حق سفره به نام حسن است
      عرش تا فرش خدا رحمت عام حسن است
      
      بی حرم شد که بدانند همه مادری است
      ور نه در زاویه عرش مقام حسن است
      
      هرکه آمد به در خانه او آقا شد
      ناز عشاق کشیدن ز مرام حسن است
      
      حرم و نام و وجودش همه شد وقف حسین
      هر حسینیه که برپاست خیام حسن است
      
      دست ما نیست اگر سینه زن اربابیم
      این مسلمانی ایران زکلام حسن است
      
      هرکه خونش حسنی شد ز خودی حرف شنید
      غربت از روز ازل باده جام حسن است
      
      تا زمانیکه خدائی خدا پابرجاست
      پرچم حسن حسن در همه عالم بالاست
      
      قاسم نعمتی
       
     ******************************
       
      
       
      مردی که غربت است همه سوگواره اش
      ریزد تمام عمر زدلها شراره اش
      
      از کوچه ی شب است هر آنچه کشیده است
      سبزی صورت وجگر پاره پاره اش
      
      تابوت زخمهای تنش را نهان نمود
      دنیا ندید آن بدن پر ستاره اش
      
      قاسم که مرد عرصه ی جنگاوری شده
      باشد نمایشی ز جهاد هماره اش
      
      بخشید با کرامت سبزش هر آنچه داشت
      این است راه عشق نباشد کناره اش
      
      باید که ساخت گنبد او را در آسمان
      باید که کرد دست ملک را مناره اش
      
      عمری که در مدینه ی غم خانه کرده است
      تنها نسیم بانی بر یادواره اش
      
      شعری سروده ام به هوای بقیع او…
      شعری که بود غربت وغم استعاره اش
      
      مهرداد قصری فر
       
       ******************************
       
      
       
      پسر فاطمه ام غصه بود بنیادم
      سند غربت من این حرم آبادم
      
      خاک فرش حرم و گنبد من تکه سنگ
      صحن من پر شده از غربت مادرزادم
      
      عزت عالمیان بسته به یک موی من است
      کی مذل عربم کشته این بیدادم
      
      شاه بی لشگرم و غربت من تابه کجاست...
      زهر با سوز تمام آمده بر امدادم
      
      هرچه خوردم ز خودی خوردم و از زخم زبان
      تا که جدم زجنان کرد ز غم آزادم
      
      هم عدو ضربه به من میزد و هم میخندید
      از همان کودکیم بیکس و دشمن شادم
      
      هر زمین خورده مرا یاری خود می خواند
      چون که در یاری افتاده زپا استادم
      
      هردم از کوچه گذشتم بدنم درد گرفت
      سجده بر خاک به مظلومه سلامی دادم
      
      گرچه شد حائل ضربه سه حجاب صورت
      خون دیوار در آورده چنان فریادم
      
      یک تنه جمع نمودم بدنش از کوچه
      صحنه بردن مادر نرود از یادم
      
      عایشه تیر به تابوت زد و خنده کنان
      گفت از داغ دل فاطمه دیگر شادم
      
      قاسم نعمتی
       
   ******************************
       
      
       
      چشمی که در مصیبتتان تر نمی شود
      شایسته شفاعت حیدر نمی شود
      
      چشم همیشه ابریتان یک دلیل داشت
      هر ماتمی که ماتم مادر نمی شود
      
      مرهم به زخمهای دل پر شراره ات
      جز خاک چادر و پر معجر نمی شود
      
      یک عمر خون دل بخورد هم کسی دگر
      والله از تو پاره جگر تر نمی شود
      
      یک طشت لخته های جگر  پاره های دل
      از این که حال و روز تو بهتر نمی شود
      
      یک چیز خواستی تو از این قوم پر فریب
      گفتند نه کنار پیمبر نمی شود
      
      گل کرد بر جنازة تو زخم سرخ تیر
      هرگز گلی شبیه تو پرپر نمی شود
      
      پر شد مدینه از تب داغ غمت ولی
      با کربلا و کوفه برابر نمی شود
      
      زینب کنار نیزه کشید آه سرد و گفت
      سالار من که یک تن بی سر نمی شود
      
      دیگر تمام قامت زینب خمیده بود
      از بسکه روی نیزه سر لاله دیده بود
      
      یوسف رحیمی
       
      ******************************       
     
       
      بیچاره دستی که گدای مجتبی نیست
      یا آن سری که خاک پای مجتبی نیست
      
      بر گریه ی زهرا قسم مدیون زهراست
      چشمی که گریان عزای مجتبی نیست
      
      وقتی سکوتش این همه محشر به پا کرد
      دیگر نیازی به صدای مجتبی نیست
      
      در کربلا هر چند با دقت بگردی
      چیزی به جز عشق و صفای مجتبی نیست
      
      کرب وبلا با آن همه داغ مصیبت
      همپایه ی درد و بلای مجتبی نیست
      
      طوری تمام هستی اش وقف حسین شد
      انگار قاسم هم برای مجتبی نیست
      
      او جای خود دارد در این دنیا مجالِ
      رزم آوری بچه های مجتبی نیست
      
      یا اهل العالم ما گدای مجتبائیم
      ما خاک پای خاک پای مجتبائیم
      
      آیا شده بال و پرت افتاده باشد
      در گوشه ای از بسترت افتاده باشد
      
      آیا شده مرد جمل باشی و اما
      مانند برگی پیکرت افتاده باشد
      
      آیا شده در لحظه های آخرینت
      چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد
      
      من شک ندارم که عروس فاطمه نیست
      وقتی به جانت همسرت افتاده باشد
      
      آیا شده سجاده ات هنگام غارت
      دست سپاه و لشگرت افتاده باشد
      
      مظلوم و تنها و غریب عالمین است
      گریه کن غم های این بی کس حسین است
      
      علی اکبر لطیفیان
      
     
       
    ******************************         
     
       
      باید مرا گلیم مسیر نگار کرد
      زیر قدوم فاطمی‌ات خاکسار کرد
      
      مهر تو را بهشت بخواهد نمی‌دهم
      در ماجرای عشق نباید قمار کرد
      
      فخر علی و فاطمه بر تو عجیب نیست
      وقتی خدا به داشتنت افتخار کرد
      
      من که به دست هیچ‌کسی رو نمی‌زنم
      نانت مرا به شغل گدایی دچار کرد
      
      هر چند آفریده خدا چهارده کریم
      اما یکی از آن همه را سفره‌دار کرد
      
      ما را پیاده کرد سر سفره شما
      این کشتی حسین که ما را سوار کرد
      
      باید به بازوی حسنی‌ات دخیل بست
      ورنه نمی‌شود که جمل را مهار کرد
      
      خشمت نیاز نیست در آنجا که می‌شود
      با قاسم تو قافله را تار و مار کرد
      
      ارزان تو را فروخت به حرف معاویه
      زهری به کام تشنه تو روزه‌دار کرد
      
      زهری که می‌شکافت دل سنگ خاره را
      در حیرتم که با جگر تو چه کار کرد
      
      زهرا شنیده بود تنت تیر می‌خورد
      تابوت را برای همین با جدار کرد
      
      علی اکبر لطیفیان
       
******************************
       
      
       
      پسر فاطمه آنکس که دلم زنده از اوست
      نه فقط ما که دل فاطمه هم زنده از اوست
      
      بوسه بر لعل لب آنکه چنین گفت رواست
      جان به قربان کریمی که کرم زنده از اوست
      
      به همان خاک غریبانه قبرش سوگند
      بی حرم هست و لی هرچه حرم زنده از اوست
      
      سینه زن گر چه ندارد به بقیعش اما
      به خدا زمزمه و نوحه و دم زنده از اوست
      
      به غم کرببلا زنده نماند شیعه
      در دل شیعه همین غصه و غم زنده از اوست
      
      از علمدار بپرسید که او خواهد گفت
      هم علمدار حسین و هم علم زنده از اوست
      
      به همان لحظه که پا بر سر این خاک نهاد
      فاطمه دوستی نسل عجم زنده از اوست
      
      قطعات جگرش با همگان می گوید
      همه ی دین خداوند قسم زنده از اوست
      
      
      جواد حیدری
       
     ******************************
       
      
       
      الا ای که به هر دوران غریبی
      نشان تو بود، جانان غریبی
      
      معاویه تو را بهتر شناسد
      که تو در لشگر یاران غریبی
      
      زیارتنامه هم حتی نداری
      قسم بر تربت ویران غریبی
      
      امام دوم خانه نشینی
      زنامردی نامردان غریبی
      
      تو کودک بودی و غربت کشیدی
      تو مادر را به خاک کوچه دیدی
      
      جواد حیدری
       
    ******************************
       
    
       
      تنهایی و غربت همه جا یار دلت بود
      یک عمر فقط درد ، کس و کار دلت بود
      
      سنگینی دستی که تو را اشک نشین کرد
      چل سال غم و غصه سربار دلت بود
      
      چون موی زمستانی ات از بین نمی رفت
      آن لکه خونی که به دیوار دلت بود
      
      پس خوب شد آن زهر به داد دلت آمد
      ورنه که به جز زهر مددکار دلت بود ؟
      
      با اینکه خودت هر نفست مقتل دردیست
      لایوم . . . ولی روضه خونبار دلت بود
      
      محمد بیابانی
       
******************************
       
      
       
      مست از غم توام غم تو فرق می کند
      محو توام که عالم تو فرق می کند
      
      با یک نگاه می کشی و زنده می کنی
      مثل مسیح، نه، دم تو فرق می کند
      
      یک دم نگاه کن که مرا زیر و رو کنی
      باید عوض شد آدم تو فرق می کند
      
      تنها کمی به من نظر لطف می کنی؟
      آقای مهربان! کم تو فرق می کند
      
      زخمی است در دلم که علاجی نداشته است
      جز مرحمت که مرهم تو فرق می کند
      
      اشک غمت برای من احلی من العسل
      گفتم  برای من غم تو فرق می کند
      
      صلح تو روضه است حماسه است غربت است
      ماهی تو و محرم تو فرق می کند
      
      باید خیال کرد تجسم نمود؛ نه ؟
      نه؛ گنبد تو پرچم تو فرق می کند
      
      لختی بخند قافیه ام را بهم بریز
      آقای من! تبسم تو فرق می کند
      
      سید محمد رضا شرافت
       
      ******************************
       
      
       
      اي فقط ناله اي صداي اشك
      اي وجود تو مبتلاي اشك
      
      گيسوانت سپيد شد آقا
      پيكرت آب شد به پاي اشك
      
      حرف من نيست فضه ميگويد
      بين خانه تويي خداي اشك
      
      قتل تو بين كوچه ها رخ داد
      زهر يارت شده دواي اشك
      
      چقدر گريه ميكني آقا
      روضه ات را بخوان به جاي اشك
      
      ماجرايي كه زود پيرت كرد
      آنچه از زندگيت سيرت كرد
      
      چه بگويم از آن گل پرپر
      چه بگويم ز داغ نيلوفر
      
      چه بگويم سياه شد روزم
      اول كودكي شدم مضطر
      
      حرف من خاطرات يك لحظه است
      لحظه اي كه نبود از آن بدتر
      
      ايستادم به پنجه پايم
      تا كنم روبروش سينه سپر
      
      مثل طوفاني از سرم رد شد
      دست او بود و صورت مادر
      
      ناگهان ديدمش زمين خوردو
      كاري از دست من نيامد بر
      
      بعد آن غصه بود و خون جگر
      ديدن روي قاتل مادر
      
      محمد بیابانی
       
******************************       
     
       
      اذن حق بودکه تو سید و مولاباشی
      تشنگان رمضان را یم و دریا باشی
      
      میکنی زنده به یک چشم هزاران عیسی
      کم مقامی است بگویم تو مسیحاباشی
      
      گرنداند کسی و خاک مزارت بیند...
      ...به خیالش نرسد شاهی و آقاباشی
      
      زخم دشنام شنیدی و بغل واکردی
      تا چه حدی تو دگر اهل مدارا باشی
      
      مو سفیدی به جوانی به سراغت آمد
      از غم یار تو حق داری اگر تا باشی
      
      تو فقط آمده ای غصه و غم را بخری
      وسط کوچه ی غم محرم زهرا باشی
      
      پس بمان و همه جا دور و بر مادرباش
      وسط کوچه اگرشد سپر مادر باش
      
      مجتبی صمدی شهاب
       
   ******************************       
     
       
      یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
      آن سیدی که سفره ی دستش کریم بود
      
      خورشید بود و ماه از او نور میگرفت
      تا بود ، آسمان و زمین را رحیم بود
      
      سر می کشید خانه به خانه محله را
      این کارهای هر سحر این نسیم بود
      
      آتش زبانه می کشد از دشت سبز او
      چون گلفروش کوچه ی طور کلیم بود
      
      این چند روزه سایه ی یثرب بلند شد
      چون حال آفتاب مدینه وخیم بود
      
      حقش نبود تیر به تابوت او زدن
      این کعبه در عبادت مردم سهیم بود
      
      بی سابقه است حادثه اما جدید نیست
      این خانواده غربتشان از قدیم بود
      
      آقا ببخش قصد جسارت نداشتم
      پای درازم از برکات گلیم بود
      
      رضا جعفری



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام حسن مجتبی(ع)
[ 18 / 10 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام حسن مجتبی(ع)


       
      آيا شده بال و پرت آتش بگيرد
      هر چيز در دور و برت آتش بگيرد
      
      آيا شده بيمار باشی و نگاهت
      از نيش خند همسرت آتش بگيرد
      
      آيا شده يک روز گرم و وقت افطار
      آبی بنوشی ... جگرت  آتش بگيرد
      
      آيا شده تصويری از مادر ببينی
      تا عمر داری پيکرت آتش بگيرد
      
      می گريم از روزی که می بينم برادر
      در کوفه موی دخترت آتش بگيرد
      
      می گريم از روزی که می بينم برادر
      از هرم خاکستر سرت آتش بگيرد
      
      آه ... از خنکهای گلويت بوسه ای ده
      تا قبل از اينکه حنجرت آتش بگيرد
      
      آقا بس است ديگر مگو از شعله هايت
      ترسم که جان خواهرت آتش بگيرد
      
      یاسر حوتی
       
      ******************************
       
     
       
      دست و پا ميزني و بال و پرت ميريزد
      گريه ي خواهر تو روي سرت ميريزد
      
      بهتر است سعي كني اين همه سرفه نكني
      ورنه در طشت تمام جگرت ميريزد
      
      در تقلاي سخن گفتني اما نه... نه...
      جگرت از دهنت دور و برت ميريزد
      
      خبرش پخش شده زهر تو را خواهد كشت
      بي سبب نيست كه اشك پسرت ميريزد
      
      جگرت،بال و پرت،اشك ترت ريخت ولي
      چه كسي هست كه با نيزه سرت ميريزد؟
      
      هاني امير فرجي
      
       
      ******************************

       
     
       
      تو وارث تمامی غم های مادری
      مسموم زهر کاری یک کوچه و دری
      
      نام تو با بقیع گره ای کور خورده است
      همسایه همیشگی حوض کوثری
      
      تو مادری ترین امامان شیعه و...
      درد آشنای درد دل چاه و حیدری
      
      لعن خدا بر آنکه مذلت خطاب کرد
      انگار نه انگار نوه پیمبری
      
      کمتر به خود به پیچ از این التهاب زهر
      چیزی نمانده است که پر در بیاوری
      
      خود،کربلاست هروله دور بسترت
      اما حزین کرب و بلای برادری
      
      بی اختیار یاد غم شام می کنی
      وقتی که چشمهات می افتد به معجری
      
      این تیرها که بغض جمل بر تن تو زد
      شد نیزه سنان و رگ گردن تو زد
      
      علی آمره



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام حسن مجتبی(ع)
[ 18 / 10 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

شهادت امام حسن مجتبی(ع)


      جگر پاره شده مرهم بی یاور ها
      درد و غم زخم زده بر جگر مادر ها
      
      این چه رسمی ست که یک عده پرستوی غریب
      بنشینند درون قفس همسرها!؟
      
      این چه رازی ست!چرا چشم به در می دوزد
      این چه رازی ست!چه دیده ست به پشت درها
      
      گفت:"لا یوم..."که راه نفسش بند آمد
      جای شکر است نبوده خبر از خنجر ها
      
      لحظه ی تشنگی اش آب عذابش میداد
      زیر لب داشت امان از جگر دختر ها
      
      سایه اش بود همان چادر زینب بر او
      باز هم شکر که بوده ست دگر معجر ها...
      
      یحیی نژاد سلامتی
       
      ***********************************

       
     
       
      ابري شدم به نيت باران شدن فقط
      مور آمدم براي سليمان شدن فقط
      
      بايد ز گوشه چشم تو کاري بزرگ خواست
      چيزي شبيه حضرت سلمان شدن فقط
      
      بايد به شيعه بودن خود افتخار کرد
      راضي نمي شوم به مسلمان شدن فقط
      
      دنياي ديگريست اسيري و بردگي
      آن هم به دام زلف کريمان شدن فقط
      
      لا يمکن الافرار ز تير نگاه تو
      چاره رسيدن است و قربان شدن فقط
      
      در خانه ي کريم کفايت نمي کند
      يک لقمه نان گرفتن و مهمان شدن فقط
      
      اين لطف فاطمه است و عشق است تا ابد
      سرمست از نواي حسن جان شدن فقط
      
      فکري براي پر زدن بال من کنيد
      من را اسير زلف امام حسن کنيد
      
      آقا شنيده ام جگرت شعله ور شده
      بي کس شدي و ناله ي تو بي اثر شده
      
      پيش حسين سرفه نکن آه کم بکش
      خون لخته هاي روي لبت بيشتر شده
      
      يک چشم خواهرت به تو يک چشم بین تشت
      تشت مقابلت پر خون جگر شده
      
      از ناله هات زينب تو هول کرده است
      گويا که باز واقعه ي پشت در شده
      
      اي واي از مصيبت تابوت و دفن تو
      واي از هجوم تير و تن و چشم تر شده
      
      مي گفت با حسين اباالفضل وقت دفن
      اين تيرها براي تنش دردسر شده
      
      موي سپيد و کوچه و تابوت و زهر و تير
      دوران غربت حسن اينگونه سر شده
      
      يک کوچه بود موي حسن را سپيد کرد
      يک اتفاق بود که او را شهيد کرد
      
      مسعود اصلانی
       
       ***********************************
       
      
       
      خدا نوشته مرا تا که سینه زن بشوم
      همیشه مست گل یاس و یاسمن بشوم
      
      خدا نوشته مرا موقع گرفتاری
      همیشه دست به دامان پنج تن بشوم
      
      خدا نوشته میان کتاب حاجاتم
      که زائر حرم شاه بی کفن بشوم
      
      خدا نوشته مرا جای جنت الاعلی
      در این حسینیه مشغول مِی زدن بشوم
      
      خدا نوشته از اول به روی سر بندم
      فدای راه امام غریب، من بشوم
      
      تمام هستی خود را به دوست دادم که
      گدای هر شبه ی سفره حسن بشوم
      
      برای غربت او نیتم فقط این است
      به گریه هر شبه مشغول سوختن بشوم
      
      غریبیِ حسن از آن مزار معلوم است
      ز باغ تشت ببین لاله زار معلوم است
      
      کسی که ثانیه هایش به سوی غم می رفت
      به سمت پیری سختی به هر قدم می رفت
      
      برای این که نبیند فضای آن کوچه
      به چشم بسته از این خانه تا حرم می رفت
      
      اگرچه کوچه میان بُر به سمت مسجد بود
      ولی ز کوچه ی دیگر به قد خم می رفت
      
      زره چرا به تنش در مسیر مسجد بود
      کسی که از سر و دستش فقط کرم می رفت
      
      شبی که نیت عزم سفر به جنت کرد
      صفا ز خانه اهل مدینه هم می رفت
      
      هزار کرب و بلا غصه و بلا دیده
      کسی که مادر خود زیر دست و پا دیده
      
      اگرچه زهر بلای وجود آقا شد
      ولی بهانه ی رفتن کنار زهرا شد
      
      کنار دیده او آتشی به پا کردند
      و با لگد، درِ آتش زده ز هم وا شد
      
      شکست جام بلور غرور او وقتی
      که مادرش پسِ در از میان خون پا شد
      
      سفیدی گل رویش به ارغوانی زد
      دوباره دیدن مادر براش رؤیا شد
      
      همیشه وقت عبور از کنار در میگفت :
      خدای من ! همه ماجرا همین جا شد
      
      نشد خودش سپر جان مادرش باشد
      شبیه مادر خود که فدای بابا شد
       
      مهدی نظری
       
       ***********************************       
      
       
      داغی نهفته است در این قلب پاره ام
      همچون حباب منتظر یک اشاره ام
      
      و الله روضه ام جگر پاره زهر نیست
      من کشتۀ شکستن یک جفت گوشواره ام
      
      عمریست لحظۀ گذر از کوچه هایِ تنگ
      آن صحنه غرور شکن در نظاره ام
      
      گفتم به زهر: خوب اثر کن بر این جگر
      در دست های توست فقط راه چاره ام
      
      در ظلمت همیشۀ شبهای کوچه ها
      در جستجویِ تکّه چندین ستاره ام
      
      چون مادرم تمامِ تنم سوخت ای خدا
      امّا به سینه است تمامِ شراره ام
      
      اسرار کوچه را نتوان گفت با کسی
      راویِ این حقیقت پر استعاره ام
      
      یک جمله ای بگویم و ای خاک بر سرم
      بگذاشت پا به چادر و رد شد ز مادرم
      
      قاسم نعمتی
       
       ***********************************       
      
       
      پر زد نشست کفتر شعرم به بام تو
      وقتی رسید قافیه هایم به نام تو
      جا خورده است شعر و غزل از مقام تو
      ارباب دومی و دو عالم غلام تو
      
      اول امام زاده ی عالم حسن سلام
      راه نجات عالم و آدم حسن سلام
      
      ابن السحاب و زاده ی دریا چه گوهری
      خورشید هستی و کرمت ذره پروری
      از درک شعر و مرثیه ها هم فراتری
      ارباب اگر تویی چه کنم غیر نوکری؟
      
      بی دفتر و حساب، کریمانه می دهی
      ساده، بدون قصر و کرمخانه می دهی
      
      دستان بخشش و کرمت سبز یا حسن
      صاحب لوایی و علمت سبز یا حسن
      زهرا نژادی و قدمت سبز یا حسن
      یک روز  می شود حرمت سبز یا حسن ...
      
      روزی که منتقم برسد از دعای تو
      یک گنبد قشنگ بسازد برای تو
      
      تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم
      این هم جزای آن همه آقایی و کرم
      وقتی به بال دل به بقیع تو می پرم
      دنیا خراب می شود انگار بر سرم ...
      
      «حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند»
      منسوب بر توأند و چنین محترم شدند
      
      گفتم بقیع خون به دل واژه ها شده
      پر زد کبوتری و چه خاکی به پا شده
      از غصه هات پشت رباعی دو تا شده
      روح از تن غزل به گمانم جدا شده
      
      اینجا به بعد شعر برای مدینه است
      حال و هوای شعر هوای مدینه است
      
      مادر، فدک، عدو و سه تا نقطه ناگهان ...
      گویا قیامت است زمین خورده آسمان
      دستی و ضربه ای و حسن مانده مات از آن
      این شد شروع شام و کتک های کودکان
      
      طوفان کربلا زِ همین کوچه پا گرفت
      آخر حسن چه دید؟ زبانش چرا گرفت؟
      
      روزی مصیبتی به پیمبر رسید و بعد
      باد خزان به کوچه ی مادر وزید و بعد
      بابا ز جور حادثه در خون تپید و بعد
      نامردمی ز مردم دنیا کشید و بعد
      
      بالا گرفت کارش و تشتی طلب نمود
      پس داد با جگر همه خونی که خورده بود
      
      آن روز در میان همان کوچه مرد و رفت
      طاقت نداشت، یک نفس از کاسه خورد و رفت
      در آخرین بغل پسرش را فشرد و رفت
      ارباب زاده را به حسینش سپرد و رفت
      
      در کربلا حسن شو به جای پدر بجنگ
      اصلاً نترس، بی زره و بی سپر بجنگ
      
      داوود رحیمی
       
       ***********************************
       
      
       
      هر نگاهت شکيب مي بارد
      چشم هايت خلاصه‌ی صبر است
      همه‌ی عمر پر تلاطم تو
      لحظه لحظه حماسه‌ی صبر است

      **
      نقش انگشترت حکايت داشت
      عزّتت را کسي نمي فهمد
      چه غمي جانگداز تر از اين
      ساحتت را کسي نمي فهمد

      **
      چشم بارانی ات پریشان از
      ظلمت سرد اين کوير شده
      چقدر اين قبيله بي دردند
      چشم هايت چقدر پير شده

      **
      باز از آسمان روشن عشق
      ماجراي هبوط معنا شد
      صلح و ... تنهائي ات رقم مي خورد
      غربت اين سکوت معنا شد

      **
      نور حق را چه زود مي پوشاند
      سايه هاي کبود بد عهدي
      که به چشمان روشنت آقا
      مي رود باز دود بد عهدي

      **
      چشم هاي تو پر شفق گشته
      ابرواني پر از گره داري
      لشکر تو عجب وفادارند
      بين محراب هم زره داري

       **
      آسمان هم به گريه افتاده
      همنوا با صداي زخمي تو
      در مدائن هنوز شعله ور است
      غربت کربلاي زخمي تو

      **
      چقدر چشم هاي يارانت
      عشق و دلداگي نثارت کرد
      دست بيعت شکن ترين مردم
      خيمه ات را چه زود غارت کرد

      **
      مي کشد دست هاي بي رحمي
      آخر از زير پات سجاده
      بين محراب عجب غريبانه
      آسمان روي خاک افتاده

      **
      حضرت آسمان! چهل سال است
      جهل اين قوم خسته ات کرده
      خون شده قلبت از زميني ها
      بي وفايي شکسته ات کرده

      **
      حاجت تو روا شده ديگر
      شب اندوه رو به پايان است
      ولي از داغ اين غريبستان
      چشم هايت هنوز گريان است

      **
      لحظه هاي وداع جاري بود
      شعله‌ی غربت و مروري سرخ
      چه گريزي به کربلا مي زد
      از دل لحظه ها عبوري سرخ:

      **
      هيچ روزي شبيه روز تو نيست
      تير و شمشير و تيغ و سر نيزه
      به تن تو دخيل مي بندند
      نيزه در نيزه ، نيزه در نيزه
      
      یوسف رحیمی
       
     ***********************************
       
      
       
      حساب مي كنم امشب بزرگي كرمت را
      در عرصه هاي خيالم مساحت حرمت را
      
      به اذن حضرت باران ، به اذن مادرتان
      نشسته ام كه بگريم ميان روضه غمت را
      
      بگو چگونه گذشتي غريب شهر مدينه
      ز كوچه اي كه شكستند غرور محترمت را
      
      زمينه هاي قيام حسين صلح شما بود
      بنازم اي گل زهرا قيامتِ علمت را
      
      خدا كند كه نبيند عقيله خواهرت آقا
      بساط اشك حسين و آه دم به دمت را
      
      اگر چه بي حرمي در نگاه مردم دنیا
      حساب كرده خيالم مساحت حرمت را
      
      ياسر مسافر
       
       ***********************************       
      
       
      قصه از ابتداي مدينه شروع شد
      در بين كوچه هاي مدينه شروع شد
      
      داغي دوباره بر جگر درد و غم زدند
      آري دوباره حادثه اي را رقم زدند
      
      غربت كه در حوالي يثرب مقيم بود
      اين بار نيز قسمت مردي كريم بود
      
      مردي كه از اهالي شهر فريب ها
      از آشنا ، غريبه و از نانجيب ها
      
      انبوه درد و داغ و مصيبت به سينه داشت
      يك عمر آه و ناله ز اهل مدينه داشت
      
      گاهي شرر به بال و پر قاصدك زدند
      گاهي ميان كوچه به زخمش نمك زدند
      
      هم سنگ دينِ آينه بر سينه مي زدند
      هم سنگ كين به ساحت آئينه مي زدند
      
      نه داشتند طاقت اسلام ناب را
      نه چشم ديدن پسر آفتاب را
      
      خورشيد را به ظلمت دنيا فروختند
      حق را به چند سكه خدايا فروختند؟
      
      بر احترام نان و نمك پا گذاشتند
      مرد غريب را همه تنها گذاشتند
      
      حتي ميان خانه كسي محرمش نبود
      دلواپس غريبي و درد و غمش نبود
      
      تنها تر از هميشه پر از آه حسرت است
      اشكش فقط روايت اندوه و غربت است
      
      حالا دلش گرفته به ياد قديم ها
      در كوچه هاي خاطره مثل نسيم ها
      
      بغضش کبود مي شود و ناله مي شود
      راوي اين غروب چهل ساله مي شود
      
      حالا بماند اينکه چرا مو سپيد شد
      در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد
      
      روزي که شعله هاي بلا پا گرفته بود
      قلبش ز بي وفايي دنيا گرفته بود
      
      بادي سياه در وسط کوچه مي وزيد
      اشکي کبود راه تماشا گرفته بود
      
      مي ديد نامه هاي فدک پاره پاره شد
      در کوچه دست مادر خود را گرفته بود
      
      در تنگناي کوچه اندوه و بي کسي
      ابليس راه حضرت زهرا گرفته بود
      
      ناگاه ديد نقش زمين است آسمان
      کي مي رود ز خاطرش اين داغ بي کران
      
      زخم دل شکسته و مجروح کاري است
      خون گريه هاي داغ چهل ساله جاري است
      
      مظلوم تا هميشه اين شهر مي شود
      وقتي که مرهم جگرش زهر مي شود
      
      آثار زهر بر بدنش سبز مي شود
      گل کرده است و پيرهنش سبز مي شود
      
      جز چشم هاي خسته او که فرات خون...
      دارد تمام باغ تنش سبز مي شود
      
      يک تشت لاله از جگرش شعله مي کشد
      يک دشت داغ از دهنش سبز مي شود
      
      آن کهنه کينه هاي جمل تازه مي شوند
      يک باغ زخم بر کفنش سبز مي شود
      
      ني‌نامه غريبي صحراي نينوا
      از آخرين تب سخنش سبز مي شود
      
      لايوم ... از غروب نگاهش گدازه ريخت
      لا يوم... از کبود لبش خون تازه ريخت
      
      گفتيم تشت، لاله ، دهاني به خون نشست
      اين واژه ها روايت يک داغ ديگرست
      
      آن روز، داغ با دل پر تب چه مي‌کند
      با قامت شکسته زينب چه مي‌کند
      
      گلزخم بوسه هاي پريشان خيزران
      با ساحت مقدس آن  لب چه مي‌کند
      
      یوسف رحیمی
       
       ***********************************       
     
       
      جانم فدای لحظۀ جان دادن او
      كار خودش را كرد آخر سر، زن او
      
      مانند كوچه باز غافلگير گشته
      بسیار جانسوز است ساکت ماندن او
      
      از بس که خون آورده بالا گوییا که
      خون گریه دارد می کند پیراهن او
      
      كرببلا شد حجره اش، آن لحظه ای که
      از تشنگی شد تيره چشم روشن او
      
      آقا نمی ترسد ، خدا می داند اين را
      ازشدت زهر است می لرزد تن او
      
      فرزند زهرا مثل زهرا خون جگر شد
      اين را روايت كرد طرز رفتن او 
      
      ای كاش مثل مادرش شب دفن می شد
      تا تير بر جسمش نمی زد دشمن او
      
      با اينكه غمگينيم ، امّا شكر ديگر
      مخفی نشد مانند زهرا مدفن او
      
      محسن مهدوی
       
      ***********************************
       
     
       
      گل ها به عطر عود تنت گیر می دهند
      پروانه ها به سوختنت گیر می دهند
      
      منبر ندیده های نماز خلیفه ها
      حتی به شیوه ی سخنت گیر می دهند
      
      دیروز اگر به صلح شما گیر داده اند
      امروز هم به سینه زنت گیر می دهند
      
      زهرا! چرا همیشه در این کوچه های تنگ
      غم ها به خنده ی حسنت گیر می دهند؟
      
      اصلاً فدک بهانه ی شان بود ای غریب
      بی برگه هم به رد شدنت گیر می دهند
      
      ای یوسف مدینه چرا جای پیرهن
      با تیرو تیغ بر کفنت گیر می دهند؟
      
      این چند تیر مانده دگر قسمت تو نیست
      وقتش به پاره های تنت گیر می دهند
      
      وحید قاسمی
       
     ***********************************
       
      
       
      اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد
      طشتی از خون دل خویش برابر دارد
      
      چشمهایش به در و منتظر آمدنیست
      زیر لب زمزمه مادر مادر دارد
      
      جگرش سوخته از یک غم و یک غربت نیست
      داغ ارثی ست که در سینه مکرر دارد
      
      زهر تنها کس و کار دل او گشت اگر
      یادگاریست که از کینه همسر درد
      
      پیش چشمش که توانسته بروی منبر….
      ….رود و دست به سبّ پدرش بردارد؟
      
      لحظه های سفرش در بغلش می گیرد
      چادری را که بوی یاس معطر دارد
      
      آرزو داشت نمی دید در آن کوچه تنگ
      مادرش روی زمین لاله پرپر دارد
      
      گفت با گریه حسین جان... تو دگر گریه مکن
      که حسن میرود و سایه خواهر دارد
      
      آه... لایوم کیوم تو که در صحرا کیست
      جسم صدچاک تو از روی زمین بردارد
      
      محمد بیابانی
       
       ***********************************       
     
       
      خدا کند که دروغی بزرگ باشد این
      من اعتماد ندارم به حرف طالع بین
      
      نشسته اند کمان های بیوه آماده
      گرفته اند کمین تیرهای چله نشین
      
      دوباره کوچه دوباره کسی ز اهل کساء
      دوباره فتنه ی شیطان دوباره غصب زمین
      
      و باز شد دهن یاوه ای و حرفی زد
      و پخش شد همه جا بوی غُدّه ای چرکین
      
      و این هم از برکات حضور یک زن بود
      زنی که شوهر خود را نمیکند تمکین
      
      جنازه نیست، نمرده است، زنده است، چرا؟
      برای این که امام است و بس، برای همین
      
      برای این که نفس می کشد بدون هوا
      برای این که قدم می زند بدون زمین
      
      چقدر جای رطب ها و جای او خالی ست؟
      کنار دست پر از هیچ سفره ی مسکین
      
      به عزت و شرف لا اله الا الله
      به خیر ختم نشد این مراسم تدفین
      
      عزیز کرده ی یعقوب، غارت گرگ است
      قسم به سوره ی یوسف قسم به بنیامین
      
      رضا جعفری
  
       
       ***********************************       
      
       
      آيا به گداي شهر جا خواهي داد؟
      با دست خودت به ما غذا خواهي داد
      
      بدتر ز جذاميان مريضي داريم
      آيا تو به درد ما دوا خواهي داد
      
      هر بار كه در خانه ي تو رو آريم
      تو بيشتر از نياز ما خواهي داد
      
      لطف پسرت قاسم الطاف شماست
      با اوست هر آنچه كه عطا خواهي داد
      
      گويند حساب سينه زنها با توست
      در حشر چه بر اهل ولا خواهي داد
      
      با نام ابوالفضل تو را مي خوانيم
      با نام ابوالفضل چه ها خواهي داد
      
      گويند نگفته اي كه در كوچه چه شد
      آيا خبر از كوچه به ما خواهي داد؟!
      
      جواد حیدری
       
      ***********************************       
      
       
      تو کریمی و منم جیره خور احسانت
      جان و جانان جهان، جان جهان قربانت
      
      سفره دار حرم رحمت و مهری آقا
      اهل عرشند به والله بلاگردانت
      
      کرمت سفره خالی مرا پر کرده
      جان گرفتم به خدایی خدا با نانت
      
      من به نان و نمک سفره ات عادت دارم
      همه نشستم همه عمر به پای خوانت
      
      تو همانی که مریدت شده ارباب وفا
      من همانم که شدم ابر پر از بارانت
      
      حسنیم به خداییِ خدا تا محشر
      شکرلله شده ام عاشق سرگردانت
      
      کوری دشمن تو ضربه دل یا حسن است
      به فدای تو و آن خاطره و طوفانت
      
      آخرین تیر علی در جمل فتنه تویی
      ضربه ات حیدری و کون و مکان حیرانت
      
      می رسد روز خوشی که به بقیعت برسم
      می شود مثل خراسان حرم ویرانت
      
      به علی می رسد آن روز که با ذکر علی
      به طواف تو بیایند همه مستانت
      
      در رکاب یوسف فاطمیون می سازد
      حرم عشق برایت به خدا ایرانت
      
      حسین ایمانی
       
    ***********************************       
  

       
      خدا به طالع تان مُهر پادشاهي زد
      به سينه ي احدي دست رد نخواهي زد
      
      در آسمان سخاوت يگانه خورشيدي
      تمام زندگي ات را سه بار بخشيدي
      
      گدا ز كوي تو هرگز نرفته ناراضي
      عزيز فاطمه! ازبسكه دست و دل بازي
      
      مدينه شاهد حرفم : فقير سرگشته
      هميشه دست پر از محضر تو برگشته
      
      به لطف خنده تان شام غم سحر گردد
      نشد كه سائل تان نا اميد برگردد
      
      خدا به شهد لبت مزه ي رطب داده
      كريم آل محمد تو را لقب داده
      
      تبسم نمكينت چقدر شيرين است
      دواي درد يتيم  و فقير و مسكين است
      
      خوشا به حال گدايي كه چون شما دارد
      در اين حرم چقدر او برو بيا دارد
      
      به هر مسافر بي سر پناه جا دادي
      به دست عاطفه حتي به سگ غذا دادي
      
      گره گشايي ات از كار خَلق،ارث علي است
      مقام اولي جود و بخششت ازلي است
      
      به حج خانه ي دلبر چه ساده مي رفتي
      همه سواره ولي تو، پياده مي رفتي
      
      شما ز بسكه كريم و گره گشا بودي
      دل كوير به فكر پياده ها بودي
      
      امام رأفت دوران بي مرامي ها
      نشسته اي سر يك سفره با جذامي ها
      
      خيال كن كه منم  يك جذامي ام آقا
      نيازمند نگاه و سلامي ام آقا
      
      چقدر مثل علي از زمانه رنجيدي
      سلام داده، جواب سلام نشنيدي
      
      امام برهه ي تزويرهاي بسياري
      به وقت رفتن مسجد، زره به تن داري
      
      كريم شهر مدينه غريب افتادم
      به جان مادرت آقا، برس به فريادم
      
      خودت غريبي و با دردم آشنا هستي
      رفيق واقعي روزهاي بي دستي
      
       قسم به حُرمت اين ماه حق نگاهي كن
       به دست خالي اين مستحق نگاهي كن
      
      بگير دست مرا ، دست بسته ام آقا
      ضرر زدم به خودم، ورشكسته ام آقا
      
      دل از حساب قنوت تو سود مي گيرد
      دعاي دست رحيمت چه زود مي گيرد!
      
      براي مدح تو گويند شعر احساسي
      به واژه هاي «در» و«ميخ» و«كوچه» حساسي
      
      چه شد غرور تو آقا شكست در كوچه
      بگير دست مرا با خودت ببر كوچه
      
      چه شد كه بغض گلوگير گوشه گيرت كرد
      كدام حادثه اين گونه زود پيرت كرد
      
      چگونه اين همه غم در دل شما جا شد
      بگو كه عاقبت آن گوشواره پيدا شد؟
      
      وحید قاسمی



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: شهادت امام حسن مجتبی(ع)
[ 18 / 10 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام حسن(علیه السلام)

       
      گل کرده در زمین، کَرَم آسمانی ات
      آغوش باز می رسد از مهربانی ات
      
      حالا بیا و سفره مینداز سفره دار
      حالت خراب می شود و ناتوانی ات
      
      دارد مرا شبیه خودت پیر می کند
      جان برده از تمام تنم نیمه جانی ات
      
      یوسف ترین سلاله ی تنها تر از همه
      سبزی رسیده تا به لب ارغوانی ات
      
      این گرد پیری از اثر خاک کوچه است
      بر موی تو نشسته ز فصل جوانی ات
      
      باید که گفت هیئت سیّار مادری
      خرج عزا شدی و خدای تو بانی ات
      
      زهر از حرارت جگرت آب می شود
      می گرید از شرار غم ناگهانی ات
      
      زینب به پای تشت تو از دست می رود
      رو می شود جراحت زخم نهانی ات
      
      آقای زهر خورده چرا تیر می خوری؟
      چیزی نمانده از بدن استخوانی ات
       
      محمد امین سبکبار
       
      *******************
       
     
       
      زینب بیاور آخرین رخت کفن را
      تا که کفن پوشم تن سبز حسن را
      
      خالى است جاى مادرم تا که ببوسد
      لبهاى سرخ یوسف گل پیرهن را
      
      حیدر بیا فتنه دوباره پا گرفته
      بیرون کن از شهر مدینه بیوه زن را
      
      قبل از سفر تا کربلا غارت نمودند
      با تیرهاى پر ز کینه هستِ من را
      
      عباس را گویید تا بیرون بیارد
      آن تیرها که دوخته تابوت و تن را
      
      بیرون کشیدم تیر از پهلویش اى واى
      کردم زیارت گوییا امّ الحسن را
      
      پیراهن خود را ز خون او بشویید
      حرفى از این تشییع با زینب نگویید
       
      جواد حیدرى
       
      *******************
       
      
       
      سایه ی دستی میان قاب چشمان ترش
      چادرخاکی زهرا بالش زیر سرش
      
      رنگ خون پاشیده بر آیینه ی احساس او
      لکه های سرخ روی گوشوار مادرش
      
      این دم آخربه یاد میخ در افتاده است
      خانه را آتش زند با روضه ی پشت درش
      
      لخته ها را پاک می کرد از لب خشکیده اش
      زینب خونین جگر با گوشه های معجرش
      
      برخلاف رسم سرخ کشتگان راه عشق
      رفته رفته سبزتر می شد تمام پیکرش
      
      با نظر بر اشک قاسم گفت:وای از کربلا
      نامه ای را داد با گریه به دست همسرش
      
      روضه ی لایوم می خواند غریب اهل بیت
      کربلایی ها چه گریانند در دور و برش
      
      چشم امیدش به قد و قامت عباس بود
      ایستاده با ادب ساقی کنار بسترش
       
      وحید قاسمی
       
      *******************
       
      
       
      ای انتهای غربت و غم ابتدای تو
      کمتر بیان شده غزلی در رسای تو
      
      لب تر نکرده سائل بیچاره بر شما
      گفتی بگیر زندگی من برای تو
      
      اصلاً قیاس کردن با تو درست نیست
      حاتم که بوده است؟ گدای گدای تو
      
      قرآن مخوان که راه گذر بند آمده
      ای من فدای قدرت جذب صدای تو
      
      آقا ببین دو ماه تمام است شهرمان
      تمرین گریه کرده برای عزای تو
      
      حالا به رنگ گنبد خضرا درآمده
      یا نه عقیق سبز شده دست و پای تو
      
      از سوز زهر زمین دهن باز کرده است
      دیگر چه آمده سر مجرای نای تو
      
      با تکه تکه های جگر فاش کرده ای
      رازی که دیده بود فقط چشمهای تو
      
      روزی که داد می زدی آیا نمی شود
      مادر کبود چهره شوم ‌من به جای تو؟
      
      دیدی حسین از غم تو گریه می کند
      گفتی که من کجا و غم کربلای تو .........

      
       
      *******************

       
      
       
      در کرم خانه حق سفره به نام حسن است
      عرش تا فرش خدا رحمت عام حسن است
      
      بی حرم شد که بدانند همه مادری است
      ور نه در زاویه عرش مقام حسن است
      
      هرکه آمد به در خانه او آقا شد
      ناز عشاق کشیدن ز مرام حسن است
      
      حرم و نام و وجودش همه شد وقف حسین
      هر حسینیه که برپاست خیام حسن است
      
      دست ما نیست اگر سینه زن اربابیم
      این مسلمانی ایران زکلام حسن است
      
      هرکه خونش حسنی شد ز خودی حرف شنید
      غربت از روز ازل باده جام حسن است
      
      تا زمانیکه خدائی خدا پابرجاست
      پرچم حسن حسن در همه عالم بالاست 
       
      قاسم نعمتی
       
      *******************
       
      
       
      مردی که غربت است همه سوگواره اش
      ریزد تمام عمر زدلها شراره اش
      
      از کوچه ی شب است هر آنچه کشیده است
      سبزی صورت وجگر پاره پاره اش
      
      تابوت زخمهای تنش را نهان نمود
      دنیا ندید آن بدن پر ستاره اش
      
      قاسم که مرد عرصه ی جنگاوری شده
      باشد نمایشی ز جهاد هماره اش
      
      بخشید با کرامت سبزش هر آنچه داشت
      این است راه عشق نباشد کناره اش
      
      باید که ساخت گنبد او را در آسمان
      باید که کرد دست ملک را مناره اش
      
      عمری که در مدینه ی غم خانه کرده است
      تنها نسیم بانی بر یادواره اش
      
      شعری سروده ام به هوای بقیع او…
      شعری که بود غربت وغم استعاره اش
       
      مهرداد قصری فر
       
      *******************
       
      
       
      پسر فاطمه ام غصه بود بنیادم
      سند غربت من این حرم آبادم
      
      خاک فرش حرم و گنبد من تکه سنگ
      صحن من پر شده از غربت مادرزادم
      
      عزت عالمیان بسته به یک موی من است
      کی مذل عربم کشته این بیدادم
      
      شاه بی لشگرم و غربت من تابه کجاست...
      زهر با سوز تمام آمده بر امدادم
      
      هرچه خوردم ز خودی خوردم و از زخم زبان
      تا که جدم زجنان کرد ز غم آزادم
      
      هم عدو ضربه به من میزد و هم میخندید
      از همان کودکیم بیکس و دشمن شادم
      
      هر زمین خورده مرا یاری خود می خواند
      چون که در یاری افتاده زپا استادم
      
      هردم از کوچه گذشتم بدنم درد گرفت
      سجده بر خاک به مظلومه سلامی دادم
      
      گرچه شد حائل ضربه سه حجاب صورت
      خون دیوار در آورده چنان فریادم
      
      یک تنه جمع نمودم بدنش از کوچه
      صحنه بردن مادر نرود از یادم
      
      عایشه تیر به تابوت زد و خنده کنان
      گفت از داغ دل فاطمه دیگر شادم
       
      قاسم نعمتی
       
       *******************

       
      
       
      چشمی که در مصیبتتان تر نمی شود
      شایسته شفاعت حیدر نمی شود
      
      چشم همیشه ابریتان یک دلیل داشت
      هر ماتمی که ماتم مادر نمی شود
      
      مرهم به زخمهای دل پر شراره ات
      جز خاک چادر و پر معجر نمی شود
      
      یک عمر خون دل بخورد هم کسی دگر
      والله از تو پاره جگر تر نمی شود
      
      یک طشت لخته های جگر  پاره های دل
      از این که حال و روز تو بهتر نمی شود
      
      یک چیز خواستی تو از این قوم پر فریب
      گفتند نه کنار پیمبر نمی شود
      
      گل کرد بر جنازة تو زخم سرخ تیر
      هرگز گلی شبیه تو پرپر نمی شود
      
      پر شد مدینه از تب داغ غمت ولی
      با کربلا و کوفه برابر نمی شود
      
      زینب کنار نیزه کشید آه سرد و گفت
      سالار من که یک تن بی سر نمی شود
      
      دیگر تمام قامت زینب خمیده بود
      از بسکه روی نیزه سر لاله دیده بود 
       
      یوسف رحیمی
       
       *******************
       
      
       
      بیچاره دستی که گدای مجتبی نیست
      یا آن سری که خاک پای مجتبی نیست
      
      بر گریه ی زهرا قسم مدیون زهراست
      چشمی که گریان عزای مجتبی نیست
      
      وقتی سکوتش این همه محشر به پا کرد
      دیگر نیازی به صدای مجتبی نیست
      
      در کربلا هر چند با دقت بگردی
      چیزی به جز عشق و صفای مجتبی نیست
      
      کرب وبلا با آن همه داغ مصیبت
      همپایه ی درد و بلای مجتبی نیست
      
      طوری تمام هستی اش وقف حسین شد
      انگار قاسم هم برای مجتبی نیست
      
      او جای خود دارد در این دنیا مجالِ
      رزم آوری بچه های مجتبی نیست
      
      یا اهل العالم ما گدای مجتبائیم
      ما خاک پای خاک پای مجتبائیم
      
      آیا شده بال و پرت افتاده باشد
      در گوشه ای از بسترت افتاده باشد
      
      آیا شده مرد جمل باشی و اما
      مانند برگی پیکرت افتاده باشد
      
      آیا شده در لحظه های آخرینت
      چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد
      
      من شک ندارم که عروس فاطمه نیست
      وقتی به جانت همسرت افتاده باشد
      
      آیا شده سجاده ات هنگام غارت
      دست سپاه و لشگرت افتاده باشد
      
      مظلوم و تنها و غریب عالمین است
      گریه کن غم های این بی کس حسین است
       
      علی اکبر لطیفیان
  
       
      *******************
       
          
      باید مرا گلیم مسیر نگار کرد
      زیر قدوم فاطمی‌ات خاکسار کرد
      
      مهر تو را بهشت بخواهد نمی‌دهم
      در ماجرای عشق نباید قمار کرد
      
      فخر علی و فاطمه بر تو عجیب نیست
      وقتی خدا به داشتنت افتخار کرد
      
      من که به دست هیچ‌کسی رو نمی‌زنم
      نانت مرا به شغل گدایی دچار کرد
      
      هر چند آفریده خدا چهارده کریم
      اما یکی از آن همه را سفره‌دار کرد
      
      ما را پیاده کرد سر سفره شما
      این کشتی حسین که ما را سوار کرد
      
      باید به بازوی حسنی‌ات دخیل بست
      ورنه نمی‌شود که جمل را مهار کرد
      
      خشمت نیاز نیست در آنجا که می‌شود
      با قاسم تو قافله را تار و مار کرد
      
      ارزان تو را فروخت به حرف معاویه
      زهری به کام تشنه تو روزه‌دار کرد
      
      زهری که می‌شکافت دل سنگ خاره را
      در حیرتم که با جگر تو چه کار کرد
      
      زهرا شنیده بود تنت تیر می‌خورد
      تابوت را برای همین با جدار کرد
       
      علی اکبر لطیفیان
       
      *******************
       
      
       
      پسر فاطمه آنکس که دلم زنده از اوست
      نه فقط ما که دل فاطمه هم زنده از اوست
      
      بوسه بر لعل لب آنکه چنین گفت رواست
      جان به قربان کریمی که کرم زنده از اوست
      
      به همان خاک غریبانه قبرش سوگند
      بی حرم هست و لی هرچه حرم زنده از اوست
      
      سینه زن گر چه ندارد به بقیعش اما
      به خدا زمزمه و نوحه و دم زنده از اوست
      
      به غم کرببلا زنده نماند شیعه
      در دل شیعه همین غصه و غم زنده از اوست
      
      از علمدار بپرسید که او خواهد گفت
      هم علمدار حسین و هم علم زنده از اوست
      
      به همان لحظه که پا بر سر این خاک نهاد
      فاطمه دوستی نسل عجم زنده از اوست
      
      قطعات جگرش با همگان می گوید
      همه ی دین خداوند قسم زنده از اوست
       
       
      جواد حیدری
       
       ******************

       
      
       
      الا ای که به هر دوران غریبی
      نشان تو بود، جانان غریبی
      
      معاویه تو را بهتر شناسد
      که تو در لشگر یاران غریبی
      
      زیارتنامه هم حتی نداری
      قسم بر تربت ویران غریبی
      
      امام دوم خانه نشینی
      زنامردی نامردان غریبی
      
      تو کودک بودی و غربت کشیدی
      تو مادر را به خاک کوچه دیدی
       
      جواد حیدری
       
      *******************

       
      
       
      تنهایی و غربت همه جا یار دلت بود
      یک عمر فقط درد ، کس و کار دلت بود
      
      سنگینی دستی که تو را اشک نشین کرد
      چل سال غم و غصه سربار دلت بود
      
      چون موی زمستانی ات از بین نمی رفت
      آن لکه خونی که به دیوار دلت بود
      
      پس خوب شد آن زهر به داد دلت آمد
      ورنه که به جز زهر مددکار دلت بود ؟
      
      با اینکه خودت هر نفست مقتل دردیست
      لایوم . . . ولی روضه خونبار دلت بود
       
      محمد بیابانی
       
      ********************

       
      
       
      مست از غم توام غم تو فرق می کند
      محو توام که عالم تو فرق می کند
      
      با یک نگاه می کشی و زنده می کنی
      مثل مسیح، نه، دم تو فرق می کند
      
      یک دم نگاه کن که مرا زیر و رو کنی
      باید عوض شد آدم تو فرق می کند
      
      تنها کمی به من نظر لطف می کنی؟
      آقای مهربان! کم تو فرق می کند
      
      زخمی است در دلم که علاجی نداشته است
      جز مرحمت که مرهم تو فرق می کند
      
      اشک غمت برای من احلی من العسل
      گفتم  برای من غم تو فرق می کند
      
      صلح تو روضه است حماسه است غربت است
      ماهی تو و محرم تو فرق می کند
      
      باید خیال کرد تجسم نمود؛ نه ؟
      نه؛ گنبد تو پرچم تو فرق می کند
      
      لختی بخند قافیه ام را بهم بریز
      آقای من! تبسم تو فرق می کند
       
      سید محمد رضا شرافت
       
      ********************
       
     
       
      اي فقط ناله اي صداي اشك
      اي وجود تو مبتلاي اشك
      
      گيسوانت سپيد شد آقا
      پيكرت آب شد به پاي اشك
      
      حرف من نيست فضه ميگويد
      بين خانه تويي خداي اشك
      
      قتل تو بين كوچه ها رخ داد
      زهر يارت شده دواي اشك
      
      چقدر گريه ميكني آقا
      روضه ات را بخوان به جاي اشك
      
      ماجرايي كه زود پيرت كرد
      آنچه از زندگيت سيرت كرد
      
      چه بگويم از آن گل پرپر
      چه بگويم ز داغ نيلوفر
      
      چه بگويم سياه شد روزم
      اول كودكي شدم مضطر
      
      حرف من خاطرات يك لحظه است
      لحظه اي كه نبود از آن بدتر
      
      ايستادم به پنجه پايم
      تا كنم روبروش سينه سپر
      
      مثل طوفاني از سرم رد شد
      دست او بود و صورت مادر
      
      ناگهان ديدمش زمين خوردو
      كاري از دست من نيامد بر
      
      بعد آن غصه بود و خون جگر
      ديدن روي قاتل مادر
       
      محمد بیابانی
       
      ******************** 
       
      
       
      اذن حق بودکه تو سید و مولاباشی
      تشنگان رمضان را یم و دریا باشی
      
      میکنی زنده به یک چشم هزاران عیسی
      کم مقامی است بگویم تو مسیحاباشی
      
      گرنداند کسی و خاک مزارت بیند...
      ...به خیالش نرسد شاهی و آقاباشی
      
      زخم دشنام شنیدی و بغل واکردی
      تا چه حدی تو دگر اهل مدارا باشی
      
      مو سفیدی به جوانی به سراغت آمد
      از غم یار تو حق داری اگر تا باشی
      
      تو فقط آمده ای غصه و غم را بخری
      وسط کوچه ی غم محرم زهرا باشی
      
      پس بمان و همه جا دور و بر مادرباش
      وسط کوچه اگرشد سپر مادر باش
       
      مجتبی صمدی شهاب
       
      *******************
       
     
       
      یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
      آن سیدی که سفره ی دستش کریم بود
      
      خورشید بود و ماه از او نور میگرفت
      تا بود ، آسمان و زمین را رحیم بود
      
      سر می کشید خانه به خانه محله را
      این کارهای هر سحر این نسیم بود
      
      آتش زبانه می کشد از دشت سبز او
      چون گلفروش کوچه ی طور کلیم بود
      
      این چند روزه سایه ی یثرب بلند شد
      چون حال آفتاب مدینه وخیم بود
      
      حقش نبود تیر به تابوت او زدن
      این کعبه در عبادت مردم سهیم بود
      
      بی سابقه است حادثه اما جدید نیست
      این خانواده غربتشان از قدیم بود
      
      آقا ببخش قصد جسارت نداشتم
      پای درازم از برکات گلیم بود
       
      رضا جعفری



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام حسن(علیه السلام)
[ 1 / 10 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام حسن(علیه السلام)

     
      جگر پاره شده مرهم بی یاور ها
      درد و غم زخم زده بر جگر مادر ها
      
      این چه رسمی ست که یک عده پرستوی غریب
      بنشینند درون قفس همسرها!؟
      
      این چه رازی ست!چرا چشم به در می دوزد
      این چه رازی ست!چه دیده ست به پشت درها
      
      گفت:"لا یوم..."که راه نفسش بند آمد
      جای شکر است نبوده خبر از خنجر ها
      
      لحظه ی تشنگی اش آب عذابش میداد
      زیر لب داشت امان از جگر دختر ها
      
      سایه اش بود همان چادر زینب بر او
      باز هم شکر که بوده ست دگر معجر ها...
       
     
یحیی نژاد سلامتی

       
      ********************
       
             
      ابري شدم به نيت باران شدن فقط
      مور آمدم براي سليمان شدن فقط
      
      بايد ز گوشه چشم تو کاري بزرگ خواست
      چيزي شبيه حضرت سلمان شدن فقط
      
      بايد به شيعه بودن خود افتخار کرد
      راضي نمي شوم به مسلمان شدن فقط
      
      دنياي ديگريست اسيري و بردگي
      آن هم به دام زلف کريمان شدن فقط
      
      لا يمکن الافرار ز تير نگاه تو
      چاره رسيدن است و قربان شدن فقط
      
      در خانه ي کريم کفايت نمي کند
      يک لقمه نان گرفتن و مهمان شدن فقط
      
      اين لطف فاطمه است و عشق است تا ابد
      سرمست از نواي حسن جان شدن فقط
      
      فکري براي پر زدن بال من کنيد
      من را اسير زلف امام حسن کنيد
      
      آقا شنيده ام جگرت شعله ور شده
      بي کس شدي و ناله ي تو بي اثر شده
      
      پيش حسين سرفه نکن آه کم بکش
      خون لخته هاي روي لبت بيشتر شده
      
      يک چشم خواهرت به تو يک چشم بین تشت
      تشت مقابلت پر خون جگر شده
      
      از ناله هات زينب تو هول کرده است
      گويا که باز واقعه ي پشت در شده
      
      اي واي از مصيبت تابوت و دفن تو
      واي از هجوم تير و تن و چشم تر شده
      
      مي گفت با حسين اباالفضل وقت دفن
      اين تيرها براي تنش دردسر شده
      
      موي سپيد و کوچه و تابوت و زهر و تير
      دوران غربت حسن اينگونه سر شده
      
      يک کوچه بود موي حسن را سپيد کرد
      يک اتفاق بود که او را شهيد کرد 
       
      مسعود اصلانی
       
      *******************
       
      
       
      خدا نوشته مرا تا که سینه زن بشوم
      همیشه مست گل یاس و یاسمن بشوم
      
      خدا نوشته مرا موقع گرفتاری
      همیشه دست به دامان پنج تن بشوم
      
      خدا نوشته میان کتاب حاجاتم
      که زائر حرم شاه بی کفن بشوم
      
      خدا نوشته مرا جای جنت الاعلی
      در این حسینیه مشغول مِی زدن بشوم
      
      خدا نوشته از اول به روی سر بندم
      فدای راه امام غریب، من بشوم
      
      تمام هستی خود را به دوست دادم که
      گدای هر شبه ی سفره حسن بشوم
      
      برای غربت او نیتم فقط این است
      به گریه هر شبه مشغول سوختن بشوم
      
      غریبیِ حسن از آن مزار معلوم است
      ز باغ تشت ببین لاله زار معلوم است
      
      کسی که ثانیه هایش به سوی غم می رفت
      به سمت پیری سختی به هر قدم می رفت
      
      برای این که نبیند فضای آن کوچه
      به چشم بسته از این خانه تا حرم می رفت
      
      اگرچه کوچه میان بُر به سمت مسجد بود
      ولی ز کوچه ی دیگر به قد خم می رفت
      
      زره چرا به تنش در مسیر مسجد بود
      کسی که از سر و دستش فقط کرم می رفت
      
      شبی که نیت عزم سفر به جنت کرد
      صفا ز خانه اهل مدینه هم می رفت
      
      هزار کرب و بلا غصه و بلا دیده
      کسی که مادر خود زیر دست و پا دیده
      
      اگرچه زهر بلای وجود آقا شد
      ولی بهانه ی رفتن کنار زهرا شد
      
      کنار دیده او آتشی به پا کردند
      و با لگد، درِ آتش زده ز هم وا شد
      
      شکست جام بلور غرور او وقتی
      که مادرش پسِ در از میان خون پا شد
      
      سفیدی گل رویش به ارغوانی زد
      دوباره دیدن مادر براش رؤیا شد
      
      همیشه وقت عبور از کنار در میگفت :
      خدای من ! همه ماجرا همین جا شد
      
      نشد خودش سپر جان مادرش باشد
      شبیه مادر خود که فدای بابا شد
        
      مهدی نظری
       
      *******************
       
      
       
      داغی نهفته است در این قلب پاره ام
      همچون حباب منتظر یک اشاره ام
      
      و الله روضه ام جگر پاره زهر نیست
      من کشته شکستن یک جفت گوشواره ام
      
      عمریست لحظه گذر از کوچه هایِ تنگ
      آن صحنه غرور شکن در نظاره ام
      
      گفتم به زهر: خوب اثر کن بر این جگر
      در دست های توست فقط راه چاره ام
      
      در ظلمت همیشه شبهای کوچه ها
      در جستجویِ تکّه چندین ستاره ام
      
      چون مادرم تمامِ تنم سوخت ای خدا
      امّا به سینه است تمامِ شراره ام
      
      اسرار کوچه را نتوان گفت با کسی
      راویِ این حقیقت پر استعاره ام
      
      یک جمله ای بگویم و ای خاک بر سرم
      بگذاشت پا به چادر و رد شد ز مادرم
       
      قاسم نعمتی
       
      *********************
       
      
       
      پر زد نشست کفتر شعرم به بام تو
      وقتی رسید قافیه هایم به نام تو
      جا خورده است شعر و غزل از مقام تو
      ارباب دومی و دو عالم غلام تو
      
      اول امام زاده ی عالم حسن سلام
      راه نجات عالم و آدم حسن سلام
      
      ابن السحاب و زاده ی دریا چه گوهری
      خورشید هستی و کرمت ذره پروری
      از درک شعر و مرثیه ها هم فراتری
      ارباب اگر تویی چه کنم غیر نوکری؟
      
      بی دفتر و حساب، کریمانه می دهی
      ساده، بدون قصر و کرمخانه می دهی
      
      دستان بخشش و کرمت سبز یا حسن
      صاحب لوایی و علمت سبز یا حسن
      زهرا نژادی و قدمت سبز یا حسن
      یک روز  می شود حرمت سبز یا حسن ...
      
      روزی که منتقم برسد از دعای تو
      یک گنبد قشنگ بسازد برای تو
      
      تابوت تیر خورده و یک قبر بی حرم
      این هم جزای آن همه آقایی و کرم
      وقتی به بال دل به بقیع تو می پرم
      دنیا خراب می شود انگار بر سرم ...
      
      «حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند»
      منسوب بر توأند و چنین محترم شدند
      
      گفتم بقیع خون به دل واژه ها شده
      پر زد کبوتری و چه خاکی به پا شده
      از غصه هات پشت رباعی دو تا شده
      روح از تن غزل به گمانم جدا شده
      
      اینجا به بعد شعر برای مدینه است
      حال و هوای شعر هوای مدینه است
      
      مادر، فدک، عدو و سه تا نقطه ناگهان ...
      گویا قیامت است زمین خورده آسمان
      دستی و ضربه ای و حسن مانده مات از آن
      این شد شروع شام و کتک های کودکان
      
      طوفان کربلا زِ همین کوچه پا گرفت
      آخر حسن چه دید؟ زبانش چرا گرفت؟
      
      روزی مصیبتی به پیمبر رسید و بعد
      باد خزان به کوچه ی مادر وزید و بعد
      بابا ز جور حادثه در خون تپید و بعد
      نامردمی ز مردم دنیا کشید و بعد
      
      بالا گرفت کارش و تشتی طلب نمود
      پس داد با جگر همه خونی که خورده بود
      
      آن روز در میان همان کوچه مرد و رفت
      طاقت نداشت، یک نفس از کاسه خورد و رفت
      در آخرین بغل پسرش را فشرد و رفت
      ارباب زاده را به حسینش سپرد و رفت
      
      در کربلا حسن شو به جای پدر بجنگ
      اصلاً نترس، بی زره و بی سپر بجنگ 
       
      داوود رحیمی
       
      ********************
       
      
       
      هر نگاهت شکيب مي بارد
      چشم هايت خلاصه‌ی صبر است
      همه‌ی عمر پر تلاطم تو
      لحظه لحظه حماسه‌ی صبر است

      **
      نقش انگشترت حکايت داشت
      عزّتت را کسي نمي فهمد
      چه غمي جانگداز تر از اين
      ساحتت را کسي نمي فهمد

      **
      چشم بارانی ات پریشان از
      ظلمت سرد اين کوير شده
      چقدر اين قبيله بي دردند
      چشم هايت چقدر پير شده

      **
      باز از آسمان روشن عشق
      ماجراي هبوط معنا شد
      صلح و ... تنهائي ات رقم مي خورد
      غربت اين سکوت معنا شد

      **
      نور حق را چه زود مي پوشاند
      سايه هاي کبود بد عهدي
      که به چشمان روشنت آقا
      مي رود باز دود بد عهدي

      **
      چشم هاي تو پر شفق گشته
      ابرواني پر از گره داري
      لشکر تو عجب وفادارند
      بين محراب هم زره داري

       **
      آسمان هم به گريه افتاده
      همنوا با صداي زخمي تو
      در مدائن هنوز شعله ور است
      غربت کربلاي زخمي تو

      **
      چقدر چشم هاي يارانت
      عشق و دلداگي نثارت کرد
      دست بيعت شکن ترين مردم
      خيمه ات را چه زود غارت کرد

      **
      مي کشد دست هاي بي رحمي
      آخر از زير پات سجاده
      بين محراب عجب غريبانه
      آسمان روي خاک افتاده

      **
      حضرت آسمان! چهل سال است
      جهل اين قوم خسته ات کرده
      خون شده قلبت از زميني ها
      بي وفايي شکسته ات کرده

      **
      حاجت تو روا شده ديگر
      شب اندوه رو به پايان است
      ولي از داغ اين غريبستان
      چشم هايت هنوز گريان است

      **
      لحظه هاي وداع جاري بود
      شعله‌ی غربت و مروري سرخ
      چه گريزي به کربلا مي زد
      از دل لحظه ها عبوري سرخ:

      **
      هيچ روزي شبيه روز تو نيست
      تير و شمشير و تيغ و سر نيزه
      به تن تو دخيل مي بندند
      نيزه در نيزه ، نيزه در نيزه
       
      یوسف رحیمی
       
      *******************

       
      
       
      حساب مي كنم امشب بزرگي كرمت را
      در عرصه هاي خيالم مساحت حرمت را
      
      به اذن حضرت باران ، به اذن مادرتان
      نشسته ام كه بگريم ميان روضه غمت را
      
      بگو چگونه گذشتي غريب شهر مدينه
      ز كوچه اي كه شكستند غرور محترمت را
      
      زمينه هاي قيام حسين صلح شما بود
      بنازم اي گل زهرا قيامتِ علمت را
      
      خدا كند كه نبيند عقيله خواهرت آقا
      بساط اشك حسين و آه دم به دمت را
      
      اگر چه بي حرمي در نگاه مردم دنیا
      حساب كرده خيالم مساحت حرمت را
       
      ياسر مسافر
       
      *******************

       
      
       
      قصه از ابتداي مدينه شروع شد
      در بين كوچه هاي مدينه شروع شد
      
      داغي دوباره بر جگر درد و غم زدند
      آري دوباره حادثه اي را رقم زدند
      
      غربت كه در حوالي يثرب مقيم بود
      اين بار نيز قسمت مردي كريم بود
      
      مردي كه از اهالي شهر فريب ها
      از آشنا ، غريبه و از نانجيب ها
      
      انبوه درد و داغ و مصيبت به سينه داشت
      يك عمر آه و ناله ز اهل مدينه داشت
      
      گاهي شرر به بال و پر قاصدك زدند
      گاهي ميان كوچه به زخمش نمك زدند
      
      هم سنگ دينِ آينه بر سينه مي زدند
      هم سنگ كين به ساحت آئينه مي زدند
      
      نه داشتند طاقت اسلام ناب را
      نه چشم ديدن پسر آفتاب را
      
      خورشيد را به ظلمت دنيا فروختند
      حق را به چند سكه خدايا فروختند؟
      
      بر احترام نان و نمك پا گذاشتند
      مرد غريب را همه تنها گذاشتند
      
      حتي ميان خانه كسي محرمش نبود
      دلواپس غريبي و درد و غمش نبود
      
      تنها تر از هميشه پر از آه حسرت است
      اشكش فقط روايت اندوه و غربت است
      
      حالا دلش گرفته به ياد قديم ها
      در كوچه هاي خاطره مثل نسيم ها
      
      بغضش کبود مي شود و ناله مي شود
      راوي اين غروب چهل ساله مي شود
      
      حالا بماند اينکه چرا مو سپيد شد
      در بين كوچه هاي مدينه شهيد شد
      
      روزي که شعله هاي بلا پا گرفته بود
      قلبش ز بي وفايي دنيا گرفته بود
      
      بادي سياه در وسط کوچه مي وزيد
      اشکي کبود راه تماشا گرفته بود
      
      مي ديد نامه هاي فدک پاره پاره شد
      در کوچه دست مادر خود را گرفته بود
      
      در تنگناي کوچه اندوه و بي کسي
      ابليس راه حضرت زهرا گرفته بود
      
      ناگاه ديد نقش زمين است آسمان
      کي مي رود ز خاطرش اين داغ بي کران
      
      زخم دل شکسته و مجروح کاري است
      خون گريه هاي داغ چهل ساله جاري است
      
      مظلوم تا هميشه اين شهر مي شود
      وقتي که مرهم جگرش زهر مي شود
      
      آثار زهر بر بدنش سبز مي شود
      گل کرده است و پيرهنش سبز مي شود
      
      جز چشم هاي خسته او که فرات خون...
      دارد تمام باغ تنش سبز مي شود
      
      يک تشت لاله از جگرش شعله مي کشد
      يک دشت داغ از دهنش سبز مي شود
      
      آن کهنه کينه هاي جمل تازه مي شوند
      يک باغ زخم بر کفنش سبز مي شود
      
      ني‌نامه غريبي صحراي نينوا
      از آخرين تب سخنش سبز مي شود
      
      لايوم ... از غروب نگاهش گدازه ريخت
      لا يوم... از کبود لبش خون تازه ريخت
      
      گفتيم تشت، لاله ، دهاني به خون نشست
      اين واژه ها روايت يک داغ ديگرست
      
      آن روز، داغ با دل پر تب چه مي‌کند
      با قامت شکسته زينب چه مي‌کند
      
      گلزخم بوسه هاي پريشان خيزران
      با ساحت مقدس آن  لب چه مي‌کند
       
      یوسف رحیمی
       
      *****************

         
      
       
      جانم فدای لحظه جان دادن او
      كار خودش را كرد آخر سر، زن او
      
      مانند كوچه باز غافلگير گشته
      بسیار جانسوز است ساکت ماندن او
      
      از بس که خون آورده بالا گوییا که
      خون گریه دارد می کند پیراهن او
      
      كرببلا شد حجره اش، آن لحظه ای که
      از تشنگی شد تيره چشم روشن او
      
      آقا نمی ترسد ، خدا می داند اين را
      ازشدت زهر است می لرزد تن او
      
      فرزند زهرا مثل زهرا خون جگر شد
      اين را روايت كرد طرز رفتن او 
      
      ای كاش مثل مادرش شب دفن می شد
      تا تير بر جسمش نمی زد دشمن او
      
      با اينكه غمگينيم ، امّا شكر ديگر
      مخفی نشد مانند زهرا مدفن او
       
      محسن مهدوی
       
      ******************

       
      
       
      گل ها به عطر عود تنت گیر می دهند
      پروانه ها به سوختنت گیر می دهند
      
      منبر ندیده های نماز خلیفه ها
      حتی به شیوه ی سخنت گیر می دهند
      
      دیروز اگر به صلح شما گیر داده اند
      امروز هم به سینه زنت گیر می دهند
      
      زهرا! چرا همیشه در این کوچه های تنگ
      غم ها به خنده ی حسنت گیر می دهند؟
      
      اصلاً فدک بهانه ی شان بود ای غریب
      بی برگه هم به رد شدنت گیر می دهند
      
      ای یوسف مدینه چرا جای پیرهن
      با تیرو تیغ بر کفنت گیر می دهند؟
      
      این چند تیر مانده دگر قسمت تو نیست
      وقتش به پاره های تنت گیر می دهند
       
      وحید قاسمی
       
      ******************
       
      
       
      اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد
      طشتی از خون دل خویش برابر دارد
      
      چشمهایش به در و منتظر آمدنیست
      زیر لب زمزمه مادر مادر دارد
      
      جگرش سوخته از یک غم و یک غربت نیست
      داغ ارثی ست که در سینه مکرر دارد
      
      زهر تنها کس و کار دل او گشت اگر
      یادگاریست که از کینه همسر درد
      
      پیش چشمش که توانسته بروی منبر….
      ….رود و دست به سبّ پدرش بردارد؟
      
      لحظه های سفرش در بغلش می گیرد
      چادری را که بوی یاس معطر دارد
      
      آرزو داشت نمی دید در آن کوچه تنگ
      مادرش روی زمین لاله پرپر دارد
      
      گفت با گریه حسین جان... تو دگر گریه مکن
      که حسن میرود و سایه خواهر دارد
      
      آه... لایوم کیوم تو که در صحرا کیست
      جسم صدچاک تو از روی زمین بردارد
       
      محمد بیابانی
       
      ******************
       
      
       
      خدا کند که دروغی بزرگ باشد این
      من اعتماد ندارم به حرف طالع بین
      
      نشسته اند کمان های بیوه آماده
      گرفته اند کمین تیرهای چله نشین
      
      دوباره کوچه دوباره کسی ز اهل کساء
      دوباره فتنه ی شیطان دوباره غصب زمین
      
      و باز شد دهن یاوه ای و حرفی زد
      و پخش شد همه جا بوی غُدّه ای چرکین
      
      و این هم از برکات حضور یک زن بود
      زنی که شوهر خود را نمیکند تمکین
      
      جنازه نیست، نمرده است، زنده است، چرا؟
      برای این که امام است و بس، برای همین
      
      برای این که نفس می کشد بدون هوا
      برای این که قدم می زند بدون زمین
      
      چقدر جای رطب ها و جای او خالی ست؟
      کنار دست پر از هیچ سفره ی مسکین
      
      به عزت و شرف لا اله الا الله
      به خیر ختم نشد این مراسم تدفین
      
      عزیز کرده ی یعقوب، غارت گرگ است
      قسم به سوره ی یوسف قسم به بنیامین 
       
      رضا جعفری
  
       
      ******************
       
      
       
      آيا به گداي شهر جا خواهي داد؟
      با دست خودت به ما غذا خواهي داد
      
      بدتر ز جذاميان مريضي داريم
      آيا تو به درد ما دوا خواهي داد
      
      هر بار كه در خانه ي تو رو آريم
      تو بيشتر از نياز ما خواهي داد
      
      لطف پسرت قاسم الطاف شماست
      با اوست هر آنچه كه عطا خواهي داد
      
      گويند حساب سينه زنها با توست
      در حشر چه بر اهل ولا خواهي داد
      
      با نام ابوالفضل تو را مي خوانيم
      با نام ابوالفضل چه ها خواهي داد
      
      گويند نگفته اي كه در كوچه چه شد
      آيا خبر از كوچه به ما خواهي داد؟!
       
      جواد حیدری
       
      ******************
       
     
       
      تو کریمی و منم جیره خور احسانت
      جان و جانان جهان، جان جهان قربانت
      
      سفره دار حرم رحمت و مهری آقا
      اهل عرشند به والله بلاگردانت
      
      کرمت سفره خالی مرا پر کرده
      جان گرفتم به خدایی خدا با نانت
      
      من به نان و نمک سفره ات عادت دارم
      همه نشستم همه عمر به پای خوانت
      
      تو همانی که مریدت شده ارباب وفا
      من همانم که شدم ابر پر از بارانت
      
      حسنیم به خداییِ خدا تا محشر
      شکرلله شده ام عاشق سرگردانت
      
      کوری دشمن تو ضربه دل یا حسن است
      به فدای تو و آن خاطره و طوفانت
      
      آخرین تیر علی در جمل فتنه تویی
      ضربه ات حیدری و کون و مکان حیرانت
      
      می رسد روز خوشی که به بقیعت برسم
      می شود مثل خراسان حرم ویرانت
      
      به علی می رسد آن روز که با ذکر علی
      به طواف تو بیایند همه مستانت
      
      در رکاب یوسف فاطمیون می سازد
      حرم عشق برایت به خدا ایرانت
       
      حسین ایمانی
       
      ******************

       
      
       
      خدا به طالع تان مُهر پادشاهي زد
      به سينه ي احدي دست رد نخواهي زد
      
      در آسمان سخاوت يگانه خورشيدي
      تمام زندگي ات را سه بار بخشيدي
      
      گدا ز كوي تو هرگز نرفته ناراضي
      عزيز فاطمه! ازبسكه دست و دل بازي
      
      مدينه شاهد حرفم : فقير سرگشته
      هميشه دست پر از محضر تو برگشته
      
      به لطف خنده تان شام غم سحر گردد
      نشد كه سائل تان نا اميد برگردد
      
      خدا به شهد لبت مزه ي رطب داده
      كريم آل محمد تو را لقب داده
      
      تبسم نمكينت چقدر شيرين است
      دواي درد يتيم  و فقير و مسكين است
      
      خوشا به حال گدايي كه چون شما دارد
      در اين حرم چقدر او برو بيا دارد
      
      به هر مسافر بي سر پناه جا دادي
      به دست عاطفه حتي به سگ غذا دادي
      
      گره گشايي ات از كار خَلق،ارث علي است
      مقام اولي جود و بخششت ازلي است
      
      به حج خانه ي دلبر چه ساده مي رفتي
      همه سواره ولي تو، پياده مي رفتي
      
      شما ز بسكه كريم و گره گشا بودي
      دل كوير به فكر پياده ها بودي
      
      امام رأفت دوران بي مرامي ها
      نشسته اي سر يك سفره با جذامي ها
      
      خيال كن كه منم  يك جذامي ام آقا
      نيازمند نگاه و سلامي ام آقا
      
      چقدر مثل علي از زمانه رنجيدي
      سلام داده، جواب سلام نشنيدي
      
      امام برهه ي تزويرهاي بسياري
      به وقت رفتن مسجد، زره به تن داري
      
      كريم شهر مدينه غريب افتادم
      به جان مادرت آقا، برس به فريادم
      
      خودت غريبي و با دردم آشنا هستي
      رفيق واقعي روزهاي بي دستي
      
       قسم به حُرمت اين ماه حق نگاهي كن
       به دست خالي اين مستحق نگاهي كن
      
      بگير دست مرا ، دست بسته ام آقا
      ضرر زدم به خودم، ورشكسته ام آقا
      
      دل از حساب قنوت تو سود مي گيرد
      دعاي دست رحيمت چه زود مي گيرد!
      
      براي مدح تو گويند شعر احساسي
      به واژه هاي «در» و«ميخ» و«كوچه» حساسي
      
      چه شد غرور تو آقا شكست در كوچه
      بگير دست مرا با خودت ببر كوچه
      
      چه شد كه بغض گلوگير گوشه گيرت كرد
      كدام حادثه اين گونه زود پيرت كرد
      
      چگونه اين همه غم در دل شما جا شد
      بگو كه عاقبت آن گوشواره پيدا شد؟
       
      وحید قاسمی



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام حسن(علیه السلام)
[ 1 / 10 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت امام حسن(علیه السلام)

      پایین پلک چشم تو دائم پر از نم است
      چشمت قشنگ، سوی نگاهت ولی کم است
      
      از بس که اشک ریخته ای در عزای یاس
      از بس که کوچه پیش نگاهت مجسم است
      
      رد شراره بر رخ تو نقش بسته است؟
      یا ردپای ضربه سیلی محکم است؟
      
      سنّت زیاد نیست ولی پیر گشته ای
      این ارث مادری است که قد شما خم است
      
      آقا فدات شم چقدر غصه میخوری
      تصویر لحظه لحظه عمرت چه پر غم است
      
      این گریه ها که میکنی از بهر مادرت
      پایه گذار اشک عزای محرّم است
      
      در روضه های حضرت ارباب، یاحسن
      سرمشق یا حسین حسین دمادم است
      
      هرکس که سائل کرم مجتبی نشد
      شایسته ی بکاء به شه کربلا نشد
       
      حسین قربانچه


  ************************


       آيا شده بال و پرت آتش بگيرد
      هر چيز در دور و برت آتش بگيرد
      
      آيا شده بيمار باشی و نگاهت
      از نيش خند همسرت آتش بگيرد
      
      آيا شده يک روز گرم و وقت افطار
      آبی بنوشی ... جگرت  آتش بگيرد
      
      آيا شده تصويری از مادر ببينی
      تا عمر داری پيکرت آتش بگيرد
      
      می گريم از روزی که می بينم برادر
      در کوفه موی دخترت آتش بگيرد
      
      می گريم از روزی که می بينم برادر
      از هرم خاکستر سرت آتش بگيرد
      
      آه ... از خنکهای گلويت بوسه ای ده
      تا قبل از اينکه حنجرت آتش بگيرد
      
      آقا بس است ديگر مگو از شعله هايت
      ترسم که جان خواهرت آتش بگيرد
       
      یاسر حوتی

  ************************

      
      دست و پا ميزني و بال و پرت ميريزد
      گريه ي خواهر تو روي سرت ميريزد
      
      بهتر است سعي كني اين همه سرفه نكني
      ورنه در طشت تمام جگرت ميريزد
      
      در تقلاي سخن گفتني اما نه... نه...
      جگرت از دهنت دور و برت ميريزد
      
      خبرش پخش شده زهر تو را خواهد كشت
      بي سبب نيست كه اشك پسرت ميريزد
      
      جگرت،بال و پرت،اشك ترت ريخت ولي
      چه كسي هست كه با نيزه سرت ميريزد؟
       
      هاني امير فرجي

  ************************


     
      تو وارث تمامی غم های مادری
      مسموم زهر کاری یک کوچه و دری
      
      نام تو با بقیع گره ای کور خورده است
      همسایه همیشگی حوض کوثری
      
      تو مادری ترین امامان شیعه و...
      درد آشنای درد دل چاه و حیدری
      
      لعن خدا بر آنکه مذلت خطاب کرد
      انگار نه انگار نوه پیمبری
      
      کمتر به خود به پیچ از این التهاب زهر
      چیزی نمانده است که پر در بیاوری
      
      خود،کربلاست هروله دور بسترت
      اما حزین کرب و بلای برادری
      
      بی اختیار یاد غم شام می کنی
      وقتی که چشمهات می افتد به معجری
      
      این تیرها که بغض جمل بر تن تو زد
      شد نیزه سنان و رگ گردن تو زد
       
      علی آمره



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت امام حسن(علیه السلام)
[ 1 / 10 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

امام حسین (علیه السلام)

    ذکر نزول عطا، یا حسن و یا حسین
      علت لطف خدا، یا حسن و یا حسین
      
      تا که خدایی شوم، کرب و بلایی شوم
      می زنم از دل صدا، یا حسن و یا حسین
      
      بانی اشک دو چشم، رحمت جاری حق
      آبروی چشم ها، یا حسن و یا حسین
      
      قبلة حاجات ما، اوج عبادات ما
      روح مناجات ما، یا حسن و یا حسین
      
      یکی بدون حرم، یکی بدون کفن
      سرم فدای شما، یا حسن و یا حسین
      
      هر دو شهید مادر، هر دو غریب مادر
      کشتة یک ماجرا، یا حسن و یا حسین
      
      حسن امام حسین، حسین اسیر حسن
      هردو به هم مبتلا، یا حسن و یا حسین
      
      تاب و قرار زینب، ذکر فرار زینب
      در وسط شعله ها، یا حسن و یا حسین

      **
       
        علی اکبر لطیفیان



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادتامام حسین(ع) - آزاد

برچسب‌ها: امام حسین (علیه السلام)
[ 16 / 7 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار هشتم شوال سالروز تخریب بقیع

دلم گدای حسن مجتبی ست

که آشنای حسن مجتبی ست

 

گدایی از بارگه این کریم

امر خدای حسن مجتبی ست

 

مقیم بیت فاطمه شد کسی

که خاک پای حسن مجتبی ست

 

گرمی آرامش بیت علی

ناز صدای حسن مجتبی ست

 

سگ به سر سفره ی او رزق داشت

این ز وفای حسن مجتبی ست

 

هرکه شده سینه زن کربلا

حسن دعای حسن مجتبی ست

 

جایزه ی گریه برای حسین

گریه برای حسن مجتبی ست

 

زفاطمیه گفتن و فاطمه

رسم عزای حسن مجتبی ست

 

کوچه ی تنگ ماجرای فدک

کرب و بلای حسن مجتبی ست

**

 

اجراشده توسط حاج مهدی سلحشور

 



موضوعات مرتبط: امام حسن(ع) - شهادتتخریب قبور بقیع

برچسب‌ها: اشعار هشتم شوال سالروز تخریب بقیع
[ 2 / 6 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد